آخیش ...
هنوز نفسی هست که دم و بازدم اون اصولی را یادآور میشه که تا این نفس میاد و میره باید انتظار بعضی از چیزها را داشته باشی...
از جمله اینکه...
باید تا آخرین لحظات قبل از مرگ قادر به تحملِ...
خنجرهایی باشی که بر پشت تو فرود میاد البته توسط اون هایی که بر گونه ات بوسه می زدند...
تهمت هایی که قلبت را میشکافه توسط کسانی که روزی از تو تمجید میکردند...
فحش هایی که رشته های ادراک احساس های پنهان تو را نابود میکنه توسط کسانی که تو را روزی در آغوش می گرفتند و بهت محبت می کردند....
ترک کردن بدون خداحافظی توسط کسانی که می خواستند تو را تا آخرین لحظات عمرت همراهی کنند...
گسستن عهدهایی که روزی اون عهدها را مانند ریسمانی می دونستی که شاید بتونه تو را در عالم به سرمنزلی برسونه که آرزوش را داشتی...
تازه خشک شده بود اولش خیلی نرم بود و به هرشکلی در میومد کم کم سفت شد و ... اون شکلی که باید میشد نشده بود ولی نزدیک بود که بشه ولی حیف که نمیشه از قانون تبخیر و... گریزی داشت یا باید هوا مرطوب تر می بود و یا آب بهش اضافه میشد که هم هوا خیلی خشک شد و هم کاسه آب در جوی شکست تا آب اون به کاسه دیگر رود که قابل حمل آب باشد...
به هر حال پس از لمس با دستان لطیف و گرم با میزان طراوتش شکل گرفت و رو به سفتی رفت تا خشک شد... فقط یک راه برایش ماند آن هم کوره آتش بود...
کوره ای که باید در آن حرارتی را که همان دستان نرم برای او حاصل کرده بود تحمل کند تا محکم تر شود... تا درون کوره گذاشته شد شکست، نمی دانم خودش یا دیواره ی محافظش که همان کوره باشد، کوره ای که شاید هنوز خودش پخته نشده بود...
هر لحظه تا موقع مرگ منتظر باش تا به سراغت بیایند... برخی از آنها حتمی است و برخی وقوعش نزدیک به حتم...
آنچه بر سر دیگران می آوری شاید به حتمی نزدیک تر باشد...
فقط آن یک یا یکی قابل اعتماد است...
برای غیر یک حتی صفری را قرار مده...
مگر با در نظر گرفتن یک
و فقط برای یک...
یک بشی و
یک بمونی
و یک بمیری
با قرآن
با صلوات و استغفار و توسل
با شهدا