گفت و شنود صمیمانه رهبر معظم انقلاب اسلامى با گروهى از جوانان و نوجوانان/۱۳۷۶/۱۱/۱۴
tavalod.blog.ir |
شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۲ ب.ظ |
۰ نظر
۱۳۷۶/۱۱/۱۴
گفت و شنود صمیمانه رهبر معظم انقلاب اسلامى با گروهى از جوانان و نوجوانان
*رهبر عزیز! بسیار دوست مىداریم که شما از دوران کودکى خودتان
بگویید و اینکه چند برادر و خواهر هستید؛ از اوّلین روز مدرسه و اوّلین
معلم و دوستان و همکلاسیها، از سرگرمیها و از علاقه خود به درس و بازى براى
ما تعریف کنید.
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
قبل از آنکه به سؤالات این دختر خانم عزیز جواب دهم، باید بگویم خوش به حال شما جوانان و نوجوانان امروز! به شما اهمیت داده مىشود؛ به شما پرداخته مىشود. این آقایان محترم(1)، با این مایههاى فکراى که من حالا مورد تأمّل قرار دادم، براى شما - بخصوص - برنامهریزى و برنامهسازى مىکنند، تدارک اندیشیدن براى شما ترتیب مىدهند، با شما حرف مىزنند، تماس برقرار مىکنند و هر نامهاى از نامههاى شما را جواب مىدهند.
البته من سابقه آشنایى با شما عزیزان ندارم؛ اما از همین گزارش(2) چیزهاى زیادى را نسبت به استعداد و توان شما حس کردم. البته من گاهى برنامه «نیمرخ» را هم به یاد نوجوانى نگاه مىکنم - هم برنامه نیمرخ را، هم گاهى برنامه کودکان را تماشا مىکنم - بنابراین باید گفت: خوش به حال نسل جوان و نوجوان امروز که اینقدر برایشان امکانات فکر کردن و فهمیدن و تماس گرفتن و اظهار کردن مافىالضّمیرِ خودشان فراهم است.
حالا اگر من در پاسخ سؤالات این خانم - که البته این سؤالات، خیلى بود؛ اصلاً یادم نمىماند. باید آنها را دانه دانه مطرح کنید، تا انشاءاللَّه جواب بدهم - بخواهم حرف بزنم، خواهید دید که اصلاً زمان ما اینگونه نبود؛ به ما اینقدر اهمیت داده نمىشد، با ما اینطور صحبت نمىشد، از ما اینطور نظراتمان و حرف دلمان خواسته نمىشد - که از شما خواسته مىشود - خوب؛ شما از این جهت از ما جلو هستید. انشاءاللَّه که خداوند بر شما مبارک کند و این دهه فجر هم بر شما مبارک باشد. موفّق باشید.
خوب؛ حالا ایشان(3) گفتند که شما عزیزان من، از بچههایى هستید که با این برنامه تماس دارید و بعضى از خانوادههاى معظّم شهدا از تهران و از شهرستانهایید. خیلى خوب؛ حالا پاسخ به سؤالات را یکى یکى شروع مىکنیم:
ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بودیم؛ یعنى پدرم از خانمى، سه فرزند داشت که هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت کرده بودند و پدرم با خانم دیگرى - که مادر ما باشند - ازدواج کرده بودند. ما بچههاى این خانم دوم، پنج نفر بودیم؛ چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومى بودم. البته در این بین، دو بچه هم از بین رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمى مىشوم؛ اما چون واسطهها کم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خیلى بزرگتر بودند.
پدر و مادرم، پدر و مادر خیلى خوبى بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس که مىگویم، نه به معناى علمى و اینها، به معناى مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت.
ما وقتى بچه بودیم، همه مىنشستیم و مادرم قرآن مىخواند؛ خیلى هم قرآن را شیرین و قشنگ مىخواند. ما بچهها دورش جمع مىشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایى را که در مورد زندگى پیامبران است، مىگفت. من خودم اوّلین بار، زندگى حضرت موسى، زندگى حضرت ابراهیم و بعضى پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآن که مىخواند، به آیاتى که نام پیامبران در آن است مىرسید، بنا مىکرد به شرح دادن.
بعضى از شعرهاى حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگى - یادم است، از شعرهایى است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
***
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
غرض؛ خانمى بود خیلى مهربان، خیلى فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همه مادران - دوست مىداشت و رعایت آنها را مىکرد. پدرم عالِم دینى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم که خیلى گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساکت، آرام و کم حرف مىنمود؛ که این تأثیرات دوران طولانى طلبگى و تنهایى در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزى هستیم؛ یعنى پدرم اهل خامنه تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان ترکى آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبى بود. البته محیط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل کوچکى بود. شرایط زندگى، شرایط باز و راحتى نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر مىگذاشت.
در مورد بازى کردن پرسیدید؟ بله؛ بازى هم مىکردیم. منتها در کوچه بازى مىکردیم؛ چون در خانه جاى بازى نداشتیم و بازیهاى آن وقت بچهها فرق مىکرد. یک مقدار هم بازیهاى ورزشى بود؛ مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازى مىکردیم. من آن موقع در کوچه، با بچهها والیبال بازى مىکردم؛ خیلى هم والیبال را دوست مىداشتم. الان هم اگر گاهى بخواهیم ورزش دستجمعى بکنیم - البته با بچههاى خودم - به والیبال رو مىآوریم که ورزش خیلى خوبى است.
بازیهاى غیر ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایى بود که در آنها خیلى معنا و مفهومى نبود؛ یعنى اگر فرض کنیم که بعضى از بازیها ممکن است براى بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفکّر آنها را انتخاب کند، این بازیهایى که الان در ذهن من هست، واقعاً این خصوصیت را نداشت؛ ولى بازى و سرگرمى بود.
چیزى که حتماً مىدانم براى شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلى که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مىرفتم، زمستان که مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپیچید. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مىپیچید و به مدرسه مىرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکى با قباى بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشتنمایى و اینها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران مىکردیم و نمىگذاشتیم که در این زمینهها خیلى سخت بگذرد.
بههرحال، بازى در کوچه بود. البته خاطراتى هم در این زمینه دارم که اگر مناسب شد، ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازى ما بیشتر در کوچه بود؛ در خانه کمتر به بازى مىرسیدیم.
* از روز اوّل مدرسه و اوّلین معلّم بگویید:
باید بگویم اوّلین مرکز درسى که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از مرا - که از من، سه سال و نیم بزرگتر بود - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنى مکتبى که معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقیه شاگردان، دختر بودند. البته من خیلى کوچک بودم.
تجربهاى که از آن زمان مىتوانم به یاد بیاورم این است که بچه را در سنین چهار، پنج سالگى اصلاً نباید به مدرسه و مکتب و غیر آن گذاشت؛ براى اینکه هیچ فایدهاى ندارد. من به نظرم مىرسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده علمى و درسى نکردم. طبعاً ما را به مکتب فرستاده بودند تا قرآن یاد بگیریم؛ چون در مکتبها معمولاً قرآن درس مىدادند. آن زمان در مدرسهها قرآن معمول نبود و درس نمىدادند.
بد نیست بدانید که من متولد سال 1318 هستم. این دورانى که مىگویم، مربوط به سالهاى 1323 و 1324 است - اوایل مکتب رفتن ما - بنابراین یک دوره آن است؛ که اوّلین روز مکتب اوّل را یادم نیست. پس از مدتى - یکى دو ماه - که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود؛ یعنى معلمش مرد مسّنى بود. شاید شما در داستانهاى قدیمى، «ملّا مکتبى» خوانده باشید. درست همان ملّامکتبىِ تصویر شده در داستانها و در قصّههاى قدیمى به ما درس مىداد.
من کوچکترین شاگرد آن مکتب بودم - شاید آنزمان، حدود پنج سالم بود - و چون هم خیلى کوچک بودم، هم سیّد و پسر عالِم بودم، آقاى «ملّامکتبى»، صبحها مرا کنار دست خودش مىنشاند و پول کمى، مثلاً اسکناس پنج قرانى - آن وقتها اسکناس پنج ریالى بود، اسکناس یک تومانى و دو تومانى بود. شما ندیدهاید - یا دو تومانى از جیب خود بیرون مىآورد، به من مىداد و مىگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مىکرد به اینکه به این ترتیب - مثلاً - پولش برکت پیدا کند؛ چون او و امثال او درآمدى نداشتند.
روز اوّلى که ما را به آن مکتب بردند، به یاد دارم که از نظر من روز بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایندى بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاقى کرد که به نظرم خیلى وسیع مىآمد. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق بود؛ اما به چشم کودکىِ آن روز من، جاى خیلى وسیعى مىآمد و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت، تاریک و بد بود. مدتى هم آنجا بودیم.
لیکن روز اوّلى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى مىکردند، ما هم بازى مىکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ کودکى من - و عدّه بچههاى کلاس اوّل، زیاد بودند. حالا که فکر مىکنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچههاى کلاس اوّل بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمىدانست، خودم هم نمىدانستم؛ فقط مىفهمیدم که چیزهایى را درست نمىبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان - وقتى که من عینکى شدم - گمان مىکنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در دوره اوّل مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمىدیدم، تخته سیاه را که روى آن مىنوشتند، اصلاً نمىدیدم و این، مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مىآورد.
حالا خوشبختانه بچهها در کودکى، فوراً شناسایى مىشوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک مىگیرند و رسیدگى مىکنند. آن زمان اصلاً این چیزها در مدرسهاى معمول نبود.
البته مدرسه ما یک مدرسه به اصطلاح غیر دولتى بود؛ بعلاوه مدرسه دینى بود که معلّمین و مدیرانش از افراد بسیار متدّین انتخاب شده بودند و با برنامههاى اندکى دینىتر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مىشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً برنامه دینى درستى نداشتند و کسى توجّهى و اعتنایى به آن نمىکرد.
در مورد معلّمین اوّل ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقاى «تدّین» بود که تا چند سال پیش هم زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم. مشهد که مىرفتم به دیدن ما مىآمد. پیرمرد شده بود. یک معلّم دیگر داشتیم که اسمش آقاى «روحانى» بود و الآن نمىدانم کجاست. عدّهاى از معلّمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلى از معلّمین را دورادور مىشناختم. متأسفانه الان هیچ کدام را نمىدانم کجا هستند. اصلاً زندهاند، نیستند و چه مىکنند؛ لیکن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم.
* به چه درسهایى علاقه داشتید؟
دورانهاى کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمىتوانم قضاوتى بکنم که به چه درسهایى علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دوره دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم. خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مىدادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکّههایى از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ مىکردم.
در همان دوره آخر دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى «فلسفى» را از رادیو پخش مىکردند که ما از رادیو شنیده بودیم. من تقلید منبر او را - در بچگى - مىکردم و به همان سبک، آن بخشهاى کتاب دینى را با صدا بلندى و خیلى شمرده، پشت سر هم مىخواندم. معلّمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مىآمد؛ مرا تشویق مىکردند. بله؛ این درسهایى بود که آن زمان دوست مىداشتم.
* ضمن تشکّر از وقتى که گذاشتید؛ حضرتعالى در نوجوانى، چه حالات و روحیّاتى داشتید و در چه سنّى به این فکر افتادید که راه آینده خود را انتخاب کنید و چه کسى به شما بیشترین کمک را در این زمینه کرد؟
خیلى ممنون، سؤال خوبى کردید. البته من اگر بخواهم به نوجوانان عزیز، در این مورد که شما مطرح کردید، سفارش کنم، سفارش من این خواهد بود که نوجوانان باید به فکر حال باشند؛ براى اینکه به فکر آینده باشند، وقت زیاد است. در دوره جوانى - دوران سنین هجده، بیست سالگى - راجع به آینده هرچه مىخواهند فکر عملى بکنند؛ چون در سنین نوجوانى - یعنى سنین سیزده، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آینده فکر کنند، این فکر، خیلى تعیین کننده نیست. چون بههرحال حتماً یک طریق و مسیرى را - هر آیندهاى داشته باشند - باید بگذرانند؛ لذا باید به فکر حالِ خودشان باشند.
البته اگر به فکر آینده هم باشند، ما کسى را ملامت نمىکنیم. بههرحال، گاهى انسان به فکر آینده مىافتد؛ اما من از اینکه چه زمانى به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست. اینکه در آینده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب کنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. همه مىدانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم. این چیزى بود که پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنى هیچ بىعلاقه به این مسأله نبودم.
اما اینکه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمىداشت همان لباسى را که رضاخان به زور مىگوید، بپوشیم. مىدانید که رضاخان، لباس فعلى مردم را که آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشیدند. او اجبار کرد که بایستى اینطور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمىداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مىخواست، هم مادرم مىخواست، خود من هم مىخواستم. من دوست مىداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم.
معلّمى داشتیم که خودش طلبه بود و سالهاى پنجم یا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال - معلم کلاس ما بود. او پیشنهاد کرد که به ما درس «جامعالمقّدمات» بدهد. مىدید که من و یکى، دو نفر از بچهها علاقهمندیم و استعدادمان هم خوب بود؛ فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم.
«جامعالمقّدمات» اوّلین کتابى است که طلبهها مىخواندند، - هنوز هم معمول است - و مجموعهاى از جزوات، یعنى چند کتاب کوچک است. من چند تا از آن کتابهاى کوچک را در دبستان خواندم؛ بعد هم که بیرون آمدم، به شدّت و با جدّیت و علاقه دنبال کردم.
من بعد از دبستان به دبیرستان نرفتم؛ یعنى دوره دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مىخواندم. درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - یعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا - بودم؛ یعنى معلوم بود که دیگر بناست طلبه شوم.
البته طلبگى و لباس طلبگى، بههیچوجه مانع از کارهاى کودکانه آن زمان نبود؛ یعنى هم عمامه سرمان مىگذاشتیم، هم وقتى مىخواستیم بازى کنیم، عمامه را در خانه مىگذاشتیم، به کوچه مىآمدیم و با همان قبا مىدویدیم و بازى مىکردیم - کارهایى که بچهها مىکنند - وقتى مىخواستیم با پدرمان به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان مىگذاشتیم و عبا را به دوش مىانداختیم و با همان وضع و حال و چهره کودکانه به مدرسه مىرفتیم و مىآمدیم.
* ما جوانان چه الگویى را براى خودمان در نظر بگیریم و خودمان را با آن مقایسه کنیم؟
من نمىتوانم کسى یا اشخاص معیّنى را اسم بیاورم که حتماً آنها الگوى شما باشند. بالاخره هر کسى ذوقى و سلیقهاى دارد؛ منتها مىشود اینطور فرض کرد الگویى را که انسان انتخاب مىکند، باید الگویى باشد که شخصیت و منش او کاملاً با آرمانهاى انسان، همخوان و هماهنگ باشد.
فرض بفرمایید بعضیها یک هنرپیشه را الگوى خودشان قرار دهند. خوب؛ این خیلى منطقى نیست. مثلاً یک هنرپیشه خارجى را الگوى خودشان قرار دهند. این نمىتواند منطقى باشد. محیط او محیط دیگر و زندگى او زندگى دیگرى است. یک انسان مسلمان؛ یک نوجوان مسلمان و ایرانى که برایش عزّت ایران، سربلندى و آینده ایران و آینده نسل خودش، آن هم در چهارچوب معارف و احکام اسلامى مطرح است، نمىتواند خارج از این چهارچوبها الگو انتخاب کند.
بنابراین الگو را بایستى در بزرگانى که از لحاظ دید و جهتگیرى و اهداف به هدفهاى ما مىخورند، انتخاب کرد. در بین مسلمانان صدر اسلام، اشخاصِ بسیار برجسته و خوبى هستند. در بین شخصیتهاى برجسته امروز و دورههاى گذشته نیز همینطور، واقعاً شخصیتهاى برجستهاى هستند.
به زندگى ائمّه که نگاه کنید - مثلاً زندگى امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام - جوانیهاى آنها بسیار چیزهاى با ارزشى در خود دارد که هر جوان و نوجوانى را جذب مىکند. هم نوع دخترانهاش هست، هم نوع پسرانهاش. همه آنها شخصیتهایى بودند که مىتوانند واقعاً براى انسان جاذبه داشته باشند و براى نوجوانان و جوانان ما الگو محسوب شوند.
* علّت اینکه جاذبه آن الگوهاى نامناسب، بیشتر است، چیست و چه کنیم که جوانان ما به سمت این الگوها که شما فرمودید، حرکت کنند؟
هر کس که درست معرفى شود، اگر واقعاً برجسته باشد، جاذبه پیدا مىکند. اگر شما مىبینید که ممکن است بعضى از چهرههاى درخشان صدر اسلام براى بخشى از جوانان ما جاذبه نداشتهباشند - براى همه که نمىشود گفت جاذبه ندارند؛ ممکن است بگوییم براى بخشى جاذبه دارند و براى بخشى جاذبه ندارند - به خاطر این است که آنها از آن شخصیتها شناسایى درستى ندارند. نسبت به آنها آشنایى ندارند.
حالا ممکن است کسى بگوید: چطور ما نمىشناسیم، اما فلان خارجى مىشناسد؟ بله؛ اتّفاقاً همینطور است. چون زندگى ائمّه - زندگى امام حسن و امام حسین علیهالسّلام - براى ما زیاد سطحى تکرار شده است - بدون اینکه عمقى داشته باشد - لذا خیلى چیزهاى ریزى در آنها هست که راحت از زیر نگاه ما رد مىشود و ما به آن دقّت نمىکنیم؛ اما همین یک نمونه، وقتى براى آدمى که با این نامها آشنایى نداشته، مطرح مىشود، خیلى جلوه و اهمیت دارد.
برادرمان(4) اشاره کردند که ما مىخواهیم دریا را با پیمانه کوچک پیمانه کنیم. من مىخواهم بگویم که این معرفیها هم کار همین آقایان(5) و همین برنامههاست و اصلاً پیمانه کردن دریا با پیمانه کوچک نیست، بلکه راه درست همین است. گسترش وسعه کار رادیو و تلویزیون، خیلى زیاد است. اگر حقیقتاً برنامههاى خوبى در صدا و سیما ترتیب داده شود، این برنامهها مىتواند جاذبه داشته باشد. زندگى ائمّه را با زبان نو معرفى کنید. فقط هم نمىخواهم ائمّه را بگویم؛ البته ائمّه، واقعاً برترین و زیباترین هستند. بهترین شیوهها، زیباترین چهرهها و زیباترین روحها در آنهاست؛ اما غیر ائمّه هم از صدر اسلام، کسان زیادى هستند. مخصوص صدر اسلام نیست؛ از گذشته و در تاریخ خودمان، چهرههاى خیلى زیادى داریم که همه مىتوانند براى جوانان ما الگو باشند. اگر اینها با زبان خوب و با استفاده از ابتکار معرفى شوند، براى جوانان ما جا مىافتند.
خوب؛ وقتى انسان اینها را ابتدا به جوان عرضه نکند، اگر جوان هم بخواهد مقدارى سطحىنگرى کند، چشمش به عکسى، یا به پوسترى مىافتد و در یک مجلّه، خبرى را مىخواند و فرض بفرمایید آدمى را که از جهتى یک جنبه جاذبهاى هم در زندگى او هست - از جهت ورزش، یا از جهت کار هنرپیشگى و غیره - الگوى خودش قرار مىدهد؛ اما وقتى که آن چهرهها و زیباییهاى حقیقى نشان داده شوند، جوانان ما به آنها رو مىآورند و از آنها استقبال مىکنند.
* تدیّن و تمدّن در ذهن جوانان دو مقوله جدا از هم است. شما در جوانى در این مورد، چگونه فکر مىکردید؟
نمىشود من به این فکر کنم که در دوره نوجوانى - سیزده، چهارده سالگى - در این زمینهها چه فکر مىکردم. واقعاً یادم نیست که بخواهم از آن زمان چیز دقیقى را ذکر کنم. من نکتهاى را اینجا به شما بگویم:
این سؤالات و این تفکّراتى که امروز براى شما مطرح است، در دوره ما براى افرادى مثل شما اصلاً مطرح نبود؛ یعنى ممکن بود که یک نفر در این سنین، از حالاى شما در کارهاى علمى پیشتر باشد. این کاملاً قابل قبول است؛ کمااینکه من در همان سنین نوجوانى، بعد از گذشت دو سه سال که طلبگى خوانده بودم، درسم خیلى پیشرفت کرده بود، راههاى طولانى را در زمان کوتاهى طى کرده بودم و سوادم خوب بود؛ اما بههیچوجه درک من از مسائل روز - از مسائل فرهنگى و عمومى - به قدر درک امروز جوانان همسنِّ آن وقتِ خودم نبود.
این بدان خاطر بود که شرایط آن روز، اصلاً شرایطى نبود که اجازه فکر کردن به کسى بدهد. عدّهاى گرفتار نان بودند، عدّهاى گرفتار زندگیهاى خودشان بودند، یک عدّه در تلاش معاش بودند؛ اصلاً فضا، فضایى نبود که آدم بتواند نسبت به این مسائل فکر کند. نمىشود بگوییم که ما آن زمان براى وفق دادن تدیّن و تمدّن، چه کار مىکردیم.
شما عزیزان بدانید این حرفى که «تمدّن و تدیّن با هم تطبیق نمىکنند» جزو آن حرفهایى است که خیلى کهنه و قدیمى است و اصلاً حرف امروز نیست. زمانى اروپاییها با دینى که داشتند - دین مسیحیتِ تحریف شده کلیساى قرون وسطى - با نشانههاى تمدّن مواجه شدند؛ بدیهى است که آن تدیّن، اصلاً با آن تمدّن تطبیق نمىکرد. آن تدیّن، تدیّنى بود که اگر کسى «گالیله» مىشد، حتماً باید سوزانده شود! اگر کسى یک کشف جدید مىکرد، حتماً بایستى نابود و تکفیر مىشد!
اصلاً بحث تدیّن و تمدّن که با هم تطبیق نمىکند، مربوط به آن دوره است، آن هم مربوط به اروپا؛ منتها همچنان که اروپاییها همه چیز خودشان را - البته چیزهاى زیاد و بد، نه چیزهاى خیلى خوب - عمداً به کشورهاى تحت سلطه استعمارى منتقل مىکردند، این فکر را هم بتدریج با شیوههاى خیلى موذیانه، به داخل جامعه ما منتقل کردند. در داخل جامعه هم کسانى بودند که دوست مىداشتند این افکار را ترویج کنند؛ بقایاى افکار آنها را ترویج کردند، که آن هم مربوط به دوره چهل، پنجاه سال قبل است و گاهى تا این زمانها در گوشه و کنار مانده است و کسانى مطرح مىکنند، والّا این حرف، حرفِ امروز نیست.
تدیّن و تمدّن، چرا باید با هم منافاتى داشته باشند؟ تمدّن، یعنى زندگى توأم با نظم علمى، با تجربیات خوب زندگى، استفاده از پیشرفتهاى زندگى، و تدیّن یعنى جهت درست در زندگى داشتن - جهت عدل، انصاف، صفا، صداقت و رو به طرف خدا - اینها با هم چه منافاتى دارند؟! انسان مىتواند با این جهتگیرى، آنطور زندگى کند؛ کمااینکه خیلى از دانشمندان و متفکّرین ما متدیّن بودند؛ خیلى از پیشروان همین تمدّن کنونى اروپا هم - البته عمدتاً در دورههاى بعدى - متدیّن بودند.
تمدّن اسلامى در زمان خودش جزو تمدّنهاى درخشان تاریخ بود که امروز هم نشانههایش وجود دارد. امروز هم بحمداللَّه خیلى از ملتهاى مسلمان - بخصوص ملت ما - از مدنیّت روز بهرهمند مىشوند، از دانش روز استفاده و در تحصیل آن کوشش مىکنند. در هر جایى که کوشش کنند، پیشرفتهاى بسیارى هم به دست مىآورند؛ متدیّن هم هستند، منافاتى هم ندارد.
* با وجود ابهام در هدف ما جوانان و بعضاً یأس در زندگى، به نظر شما چگونه برنامهریزى کنیم و چه هدف و معیارى را انتخاب نماییم؟
البته اینکه شما گفتید ما اینطور هستیم، من نمىدانم منظورتان از ما کیست؟ حتماً نباید منظورتان نسل جوان و نوجوان باشد؛ چون خیلى از جوانان اینگونه نیستند. بعضیها اینطورند، بعضیها هم نیستند. شما هم که این را مطرح مىکنید، من اطمینان ندارم خودتان هم حتماً اینگونه باشید. ممکن است شما واقعاً هیچگونه سردرگمى نداشته باشید، ولى البته چرا؛ بعضیها اینطورند.
بچههاى عزیز من! ببینید؛ هدف زندگى باید چیزى فراتر از خود زندگى باشد؛ چون وقتى شما چیزى را به عنوان هدف زندگى انتخاب مىکنید، یعنى زندگى، وسیله و ابزارى براى آن است. غیر از این است؟ یعنى حیات انسان، مقدّمه و وسیلهاى است براى آن هدف، والّا اگر - مثلاً - این هدف را پولدارشدن قرار دهیم، آیا واقعاً مىارزد که انسان، حیات و لحظات و آنات ارزشمند زندگى خود را صرف کند، براى اینکه پول به دست آورد؟! از پول مىخواهد چه استفادهاى بکند؟ چهار صباح دیگر با پول زندگى کند! یعنى انسان در واقع بخش عمدهاى از زندگى و حیات را مایه بگذارد، تا بتواند بخش دیگرى را - که آن را هم حتماً زندگى خواهد کرد - با کیفیّت بهترى به کار ببرد. این معامله خیلى مغبونانهاى است! هدف زندگى باید خیلى بالاتر از این باشد.
انسان وقتى که به دنیا مىآید و دورهاى را مىگذراند و از دنیا مىرود، نفس این آمدن و رفتن، نشان دهنده این است که آفریننده و خالق انسان، از این حرکت و از این جابهجایى هدفى دارد. ما باید کارى کنیم که هدفمان در زندگى، با هدفى که خالق دارد، به هم نزدیک شود و با هم تطبیق کند. این درستترین کار است. انسان باید زندگى را طورى انتخاب کند که وقتى این زندگى تمام شد، از آنچه که به دست آورده، خشنود و خوشحال باشد. در لحظات آخر زندگى که انسان از این دنیا خارج مىشود، احساس نکند که دستش خالى است.
شما هر هدف مادّاى را که فرض کنید، اگر زندگى را صرف آن کردید، وقتى از دنیا مىروید، دستتان خالى است - هرچه مىخواهد باشد - چیزى ندارید. باید هدفى فراتر از زندگى دنیا، فراتر از خود این زندگى مادّى داشته باشید، که همان رضاى خدا، آباد کردن خانه آخرت و جلب خشنودى پروردگار است. شما باید این را هدف اصلى قرار دهید، تا وقتى که زندگى تمام شد، احساس کنید کارتان را انجام دادهاید.
مثل این است که فرض کنید ما را ده روز، بیست روز به اردوگاهى مىبرند، براى یک دوره تمرین، آموزش، کار، یا ورزش. طبیعى است هرچه در این اردوگاه قرار مىدهند، هدفى دارد - انسان وقتى در اردوگاهى وارد مىشود، بدیهى است که براى مقصود و منظورى وارد مىشود - وقتى این ده روز تمام شد، آدم باید احساس کند که دستاوردى دارد و از اینجا بیرون مىرود. توجّه مىکنید؟ اگر دستاورد، در خود آن ده روز خلاصه شده باشد، ما خسارت کردهایم؛ یعنى ما در آخرِ کار، هیچ چیز در اختیار نداریم. البته من اردوگاه را که مثال مىزنم، در واقع مثال ناقصى است؛ چون شما بعد از اردوگاه، یک دوره و زندگى دیگرى در ذهنتان هست، اما وقتى که از این دنیا رفتیم، دیگر هیچ چیز نداریم؛ از این سرمایه، هیچ چیز در اختیار ما نیست. بعد از مردن، آن چیزى در اختیار ماست که آن را در اینجا براى خودمان فراهم کرده باشیم. هدف باید اینطور انتخاب شود. آن وقت چگونه این هدف انتخاب شود؟ اگر شما در زندگى براى خودتان برنامهاى بریزید که در آن خدمت به مردم باشد و این هدف تأمین شود، وقتى زندگى را به پایان بردید، احساس مىکنید که کار بزرگى را انجام دادهاید و با دست پُر مىروید. چرا؟ چون خودتان را در راه خدمت به مردم گذاشتید.
اگر هدف، خدمت به فرهنگ باشد، همینطور است. اگر خدمت به کشور، خدمت به بشریت و هر کارى باشد که خداى متعال از آن خشنود است، وقتى زندگى شما تمام شد، آن لحظهاى که مىروید، دستتان پُر است. چرا؟ چون سرِ محاسبهاى مىروید که نظر محاسبه کننده در این دوره زندگى شما تأمین شده است؛ یعنى آن کارى را که او خواسته، شما انجام دادهاید؛ دارید مىروید و محموله خود را به او هدیه مىدهید.
علّت اینکه مقام شهادت، اینقدر بالا و والاست، همین است که شهید در واقع همه زندگى خودش را به او مىدهد؛ براى آن هدف و مقصودى که خداى متعال، آفرینش انسان را براى آن انجام داده است؛ یعنى اقامه عدل، اقامه زندگى سعادتمندانه براى انسانها، نزدیک شدن انسانها به خدا و اقامه احکام الهى در جامعه. هدفها اینهاست دیگر؛ حیات طیّبه! کسى که در راه خدا شهید مىشود، به این معناست که در این راه، مجاهدت و تلاش کرده و سرانجام در این راه، جان خودش را از دست داده است. البته چنانچه در این راه، به مرگ طبیعى هم بمیرد، آن هم خیلى ارزش دارد؛ ولى اگر در این راه کشته شود - یعنى همان شهادت - طبعاً ارزش بسیار والاتر و بیشترى دارد. لذاست که این مقامش بالاست؛ به خاطر اینکه همه زندگى را یک جا تقدیم این راه کرده است.
باید برنامهریزى را اینطور بکنید. شما نگاه کنید، اگر مىخواهید در جامعه خودتان، در کشور خودتان برنامهریزى کنید، ببینید کدام یک از کارهایى که در جامعه وجود دارد، یا ممکن است در آینده باشد - یا هست، یا ممکن است باشد. ممکن است کارى الان نباشد، ولى بتوان آن را ایجاد کرد و به وجود آورد - و کدام یک از این سرگرمیها و اشتغالها مىتواند جامعه و انسانها را به اهداف والاى الهى و اسلامى نزدیک کند. ببینید آن کدام است، آن را انتخاب کنید. اگر آن را انتخاب کردید و البته کار کردید، مىتواند همین هدف شما - یعنى این برنامهریزى - براى خود شما هم زندگى راحتى را به وجود آورد. یعنى وقتى ما مىگوییم هدف خدایى انتخاب کنیم، معنایش این نیست که باید در مدت عمرمان گرسنگى بکشیم و زندگىِ بد بگذرانیم؛ نخیر، کاملاً مىتواند جهتگیرىِ خدایى باشد، در عین حال تأمین کننده نیازهاى زندگى انسان هم باشد. شما در جامعه، هر شغلى انتخاب کنید که به نفع مردم باشد، لابد درآمدى هم دارد، لابد زندگى مناسبى هم همراه آن هست؛ اما وقتى شما این را انتخاب کردید که به جامعه خدمت کنید، براى اینکه امر الهى و دستور دینى را عمل نمایید، خودتان را به آن هدف، نزدیک کردهاید.
* چه کتابهایى را در دوران نوجوانى مطالعه کردید و نظرتان دربارهى مطالعه اسلامى چیست؟
من در دوران جوانى زیاد مطالعه مىکردم. غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مىکردم و مىخواندم، کتاب تاریخ، کتاب ادبیات، کتاب شعر و کتاب قصّه و رمان هم مىخواندم. به کتاب قصّه خیلى علاقه داشتم و خیلى از رمانهاى معروف را در دوره نوجوانى خواندم. شعر هم مىخواندم. من با بسیارى از دیوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم. به کتاب تاریخ علاقه داشتم و چون درس عربى مىخواندم و با زبان عربى آشنا شده بودم، به حدیث هم علاقه داشتم.
الان احادیثى یادم است که آنها را در دوره نوجوانى خواندم و یادداشت کردم؛ دفتر کوچکى داشتم که یادداشت مىکردم. احادیثى را که دیروز، یا همین هفته نگاه کرده باشم، یادم نمىماند، مگر اینکه یادآورى وجود داشته باشد؛ اما آنهایى را که در آن دوره خواندم، کاملاً یادم است. شما هم واقعاً باید قدر بدانید؛ هرچه امروز مطالعه مىکنید، برایتان مىماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمىشود. دوره نوجوانى براى مطالعه و یاد گرفتن، دوره خیلى خوبى است؛ واقعاً یک دوره طلایى است و با هیچ دوران دیگرى قابل مقایسه نیست.
من خیلى کتاب نگاه مىکردم؛ منزل ما هم کتاب زیاد بود. پدرم کتابخانه خوبى داشت و خیلى از کتابها هم براى من مورد استفاده بود. البته خود ما هم کتاب داشتیم، کرایه هم مىکردیم. نزدیک منزل ما کتابفروشى کوچکى بود که کتاب، کرایه مىداد. من رمان و اینها که مىخواندم، معمولاً از آنجا کرایه مىکردم.
الان یادم افتاد که به کتابخانه آستان قدس هم مراجعه مىکردم. آستان قدس هم در مشهد، کتابخانه خیلى خوبى دارد. در دوره اوایل طلبگى - در همان سنین پانزده، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مىکردم. گاهى روزها آنجا مىرفتم - نزدیک آستان قدس است - و مشغول مطالعه مىشدم؛ صداى اذان با بلندگو پخش مىشد، به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمىشنیدم! خیلى نزدیک بود و صدا خیلى شدید داخل قرائتخانه مىآمد و ظهر مىگذشت، بعد از مدتى مىفهمیدیم که ظهر شده است! با کتاب اُنس داشتم. البته الان هم که در سنین نزدیک شصت سالگى هستم - همانطور که گفتید بعضى از شما جاى فرزند من هستید و بعضى مثل نوه من مىمانید - از خیلى از نوجوانان بیشتر مطالعه مىکنم؛ این را هم بدانید.
* درخواستِ اینکه معظمٌله چند نمونه کتاب معرفى کنند.
من نمىخواهم به بچهها خیلى کتاب و رمان معرفى کنم؛ حالا ممکن است اسم مؤلّفینش را بگویم. مثلاً یک نویسنده معروف فرانسوى هست به نام «میشل زواکو» که کتابهاى زیادى دارد. من اغلب رمانهاى او را در آن دوره خواندم. یا نویسنده معروف فرانسوى «ویکتور هوگو» من کتاب «بینوایان» او را اوّلین بار در همان دوره نوجوانى از کتابخانه آستان قدس گرفتم. البته همه آن را نخواندم؛ مقداریش را خواندم. یکى دو بار بعد از آن هم تمامش را خواندم.
* نظر شما راجع به ادبّیات و هنر چه هست؟
ادبّیات، طبعاً مقوله خوب و مطلوبى است؛ منتها هنر - هنرى که با ادبیات، نسبت نزدیک دارد؛ مثل هنر شعر، یا بعضى هنرهاى دیگر - تأثیرش بیشتر است. نظر من نسبت به شعر، نظر بسیار مثبتى است. معتقدم شعر، هنر بسیار خوبى است. قریحه شعرى یک موهبت الهى است و شعر و همه هنرها، یک توان و قدرت و تعبیر رسایى از تخیّلات ظریف انسان هستند. بعضى از تصوّرات و تخیّلاتِ انسانى هست که جز با زبان هنر و با توصیف هنرى، با هیچ زبانى قابل توصیف و بیان نیست. اگر هنر نبود، خیلى از ما فىالضمّیر انسان، ناگفته و توصیف نشده باقى مىماند. البته شعبههاى گوناگون هنر، هر کدام خصوصیتى دارد. یکى از بهترینهایش که با ادبّیات ارتباط نزدیک دارد، شعر است و شعر، هنر رسا و بلیغى است. زبان شعر، بسیار گویاتر از هنرهاى دیگر است؛ یعنى زبان نقّاشى، موسیقى و بعضى هنرهاى دیگر، به اندازه زبان شعر، گویا و توانا نیست. البته شعر خوب، نه هر شعرى؛ شعرى که حقیقتاً هنر تخیّل در آن حضور داشته باشد و لمس شود. ضمناً بعضى از هنرهاى دیگر که توصیفشان به دقّت هنر شعر نیست، دایره شعورشان وسیع است؛ مثلاً وقتى شعر فارسى مىگویید، فقط یک فارسىزبان از زیباییهاى شعر فارسى استفاده مىکند، همچنان که از زیباییهاى یک شعر عربى، فقط یک عربزبان استفاده مىکند. حتّى کسى که عربى را هم بلد است، زیباییهاى یک شعر عربى را مثل یک عربزبان نمىفهمد. لیکن نقّاشى اینطور نیست؛ شما یک نقاشى که مىکشید، دیگر زبان نمىشناسد، مرز زبان ندارد. موسیقى هم تا حدود زیادى همینطور است. بعضى هنرهاى دیگر نیز همینگونه است.
پس شاید بشود اینطور گفت که هرچه توصیف هنر، دقیقتر و ریزتر و زبانش رساتر و بلیغتر است، حوزه و گستره شعورش نیز محدودتر است؛ اما هرچه که زبانش به ابهام نزدیکتر باشد، حوزهاش هم وسیعتر است. علىاىّحال هنر، مظهر زیبایى است. بیان زیباییها و توصیف تخیّلاتى است که انسان از زیبایى در ذهن خودش دارد.
* سرگرمیهاى شما در سنین جوانى چه بود؟
ما متأسّفانه سرگرمیهاى خیلى کمى داشتیم؛ اینطور سرگرمیها آن وقت نبود. البته پارک بود، ولى کم و خیلى محدود. مثلاً در مشهد، فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهاى خیلى بدى بود. ما هم عضو خانوادههایى بودیم که پدرها و مادرها مقیّد بودند؛ اصلاً نمىتوانستیم برویم. براى امثال من در دوره جوانى، امکان اینکه بتوانند از این مراکز عمومىِ تفریحى استفاده کنند، وجود نداشت؛ به خاطر اینکه این مراکز، مراکز خوبى نبود، غالباً مراکز آلودهاى بود. دستگاههاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند که مراکز عمومى را آلوده به شهوات و فساد کنند! این کار، تعمّداً و طبعاً با برنامهریزى انجام مىشد. آن زمانها این را حدس مىزدیم؛ ولى بعدها که قرائن و اطّلاعات بیشترى پیدا کردیم، معلوم شد که واقعاً همینطور بوده است؛ یعنى با برنامهریزى، محیطهاى عمومى را فاسد مىکردند! لذا ما نمىتوانستیم برویم. بنابراین تفریحات آن وقت ما از این قبیل نبود.
تفریح من در محیط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبهها بود. به مدرسه خودمان - مدرسهاى داشتیم به نام مدرسه نوّاب - مىرفتیم؛ جوّ طلبهها براى ما جوّ شیرینى بود. طلبهها دور هم جمع مىشدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطّلاعات مىکردند و حرف مىزدند. محیط مدرسه براى خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب مىشد؛ در وقت بىکارى آنجا دور هم جمع مىشدند. علاوه بر این در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خیلى خوبى بود. آنجا هم افراد متدیّن، طلّاب، روحانیون و علما مىآمدند، مىنشستند و با هم بحث علمى مىکردند. بعضى هم صحبتهاى دوستانه مىکردند. تفریحات ما اینها بود.
البته من آن زمان ورزش مىکردم؛ الان هم ورزش مىکنم. متأسّفانه مىبینم جوانان ما در ورزش سستى مىکنند که این خیلى خطاست. آن زمان ما کوه مىرفتیم و پیادهرویهاى طولانى مىکردیم. من با دوستان خودم، چند بار از کوههاى اطراف مشهد، همینطور کوه به کوه و روستا به روستا، چند شبانه روز حرکت کردیم و راه رفتیم. از اینگونه ورزشها داشتیم. البته اینها تفریحات سرگرم کنندهاى بود که خارج از محیط شهر محسوب مىشد.
حالا در تهران، این دامنه زیباى البرز و ارتفاعات به این قشنگى و خوب هست؛ من خودم هفتهاى چند بار به این ارتفاعات مىروم. متأسفانه مىبینم نسبت به جمعیت تهران، تعداد کسانى که آنجا مىآیند و از این محیط بسیار خوب و پاک استفاده مىکنند، خیلى کم است! تأسف مىخورم که چرا جوانان ما از این محیط طبیعى و زیبا استفاده نمىکنند! اگر آن زمان در مشهدِ ما چنین کوههاى نزدیکى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، کوههاى به این خوبى و به این نزدیکى نداشتیم - ما بیشتر هم استفاده مىکردیم.
* با تشکر از عنایت معظّمٌله براى این دیدار، انتظار دارید نوجوانان در حال و آینده فرهنگ، اقتصاد و سیاست این مرز و بوم، چگونه گام بردارند؟
من البته انتظار دارم نوجوانان - همانطور که قبلاً گفتم - به جاى اینکه خیلى به آینده نگاه کنند، به حال بنگرند؛ یعنى الان شما در یک دوران طلایى زندگى مىکنید. این دوران - بین سنین ده، یازده سالگى، تا بیستودو سه سالگى - حقیقتاً یک دوران طلایى است؛ دوران یاد گرفتن، آمادهسازى ذهن و فکر خود براى آینده است، بخصوص که امکانات روز در کشور ما فراهم است. من مىترسم اگر بچهها امروز خیلى به فکر این باشند که «فردا چهکاره خواهیم شد»، در تخیّلاتِ زیاد و غیرعملى بروند - تخیّلاتى که خیلى به عمل نزدیک نیست و بیشتر یک حالت موهومات و افسانهپردازى ذهنى را به انسان، القا مىکند - و از زمان حالشان بمانند.
آن چیزى که من توصیه مىکنم، این است که بچهها از استعداد و از وقت خودشان استفاده کنند؛ خوب درس بخوانند. ما بیشترین چیزى که امروز لازم داریم، این است که بچهها به طور جدّى درس بخوانند.
من مىبینم با اینکه برنامههاى مدارس ما برنامههاى خیلى غلیظِ شدیدِ پُر و پیمانى نیست، بعضى از جوانان ما غالباً گله مىکنند که درس، ما را خسته کرده است، نمىتوانیم بخوانیم. طبق اطّلاعاتى که من دارم، در بسیارى از کشورهاى دیگر - کشورهایى که امروز از لحاظ علمى و صنعتى و فنآورى پیشرفتهتر از کشور ما هستند - درسهاى دوره راهنمایى و دبیرستان، از درسهاى مدارس ما - هم حجمش بیشتر و هم دشوارتر است؛ یعنى بر ذهن قابل کشش جوانان واقعاً تحمیلِ مطلب مىکند.
ذهن جوان، خیلى قابل کشش است، توانش براى کشیدن بار معلومات، خیلى زیاد است؛ محفوظات زیادى به آنها مىدهند. من مىبینم با اینکه درسهاى موجود، از لحاظ حجم و محتوا خیلى سنگین نیست، بعضى از جوانان ما فرصتى براى خودشان نمىبینند که بتوانند مطالعات جنبى کنند؛ در حالى که به نظر من، جوان مىتواند هم درس بخواند، هم مطالعه و هم ورزش کند.
وقتتان را صرف کارهاى جدّى کنید و همه اینها جدى است - ورزش و بازى هم جدّى است - براى جوان اینطور است. البته بعضى از کارها جدّى نیست. فرض کنید انسان ساعتها بنشیند - البته جمعاً ساعتها - و تبلیغات تلویزیون را تماشا کنند؛ چون مثلاً بیست دقیقه قبل از اینکه فیلمى را به ما نشان دهند، تبلیغات مىکنند! این بیست دقیقهها، خودش خیلى مىشود. من با اینطور وقتگذرانى خیلى موافق نیستم؛ که ممکن است جمعاً ساعتها از وقت ما را بگیرد. بعضى از کارها، کارهاى زایدى است؛ اما درس خواندن، مطالعه و ورزش کردن، کارهاى لازمى است. جوانان در این سنین از همه اینها مىتوانند استفاده کنند و خودشان را براى آینده بسازند. شما نگاه کنید که چه استعدادى خودش را در شما نشان مىدهد. اگرچه باید کسانى بنشینند و استعدادها را در افراد کشف کنند؛ اما حقیقت این است که استعداد در وجود جوان و نوجوان، به هر شکلى خودش را نشان مىدهد. توجّه مىکنید؟ بعید است که انسان بااستعدادى تا سنین حدود هجده، نوزده و بیست سالگى، خودش حس نکند که شوق و گرایش و علاقه و توانایى بیشترى براى کدام کار و به کدام سمت دارد. وقتى که فهمیدید استعدادتان در کدام طرف است - حالا یا خودتان کشف کردید، یا معلّم، مدرسه، یا پدر و مادر به نحوى کشف کردند - آن وقت به آن سمت بروید؛ هرچه مىخواهد باشد، نگویید این کوچک است، این کم است.
کشور ما به همه چیز احتیاج دارد. کشور به رئیس جمهور احتیاج دارد، به صنعتگر احتیاج دارد، به وزیر و طبیب هم احتیاج دارد. هر کشورى به همهنوع انسانى احتیاج دارد. اینطور هم نیست که ما فرض کنیم اگر آن شغل را گرفتیم، زندگى ما بهتر خواهد شد و بعد راحتتر به اهداف زندگى خواهیم رسید؛ نخیر، اینطور هم نیست. گاهى انسان در آنجایى که خیال نمىکند، هم زندگیش خوشتر مىگذرد، هم به هدفهاى والاى زندگى که جلب رضاى الهى است، نزدیکتر مىشود و مىتواند محصول صحیحى از زندگى خودش به دست آورد.
بنابراین آن چیزى که من مىتوانم به جوانان و نوجوانان عزیز توصیه کنم، این است که از وقت - از حال - حداکثر استفاده را بکنند. البته این هم بدون برنامهریزى نمىشود؛ باید بنشینند و با همان ذهن خودشان برنامهریزى کنند. برنامهریزى هم یک الگوى همگانى ندارد که من بگویم همه باید اینطور برنامهریزى کنند؛ نه. هر کسى بر حسب سنّش، بر حسب وضع زندگى خانوادگى و امکاناتش، بر حسب آن شهر و خانوادهاى که در آن زندگى مىکند، ممکن است یکطور برنامهریزى کند و یک طور امکان داشته باشد. همه باید برنامهریزى کنند و از وقتشان با برنامه، حدّاکثر استفاده را بکنند.
* به علت جلوگیرى بیگانگان، ما از فنآورى غرب دوریم. جوانان ما چطور مىتوانند از فنآورى غرب استفاده کنند، در حالى که اسیر آن نشوند؟
چرا اسیر و مسحور شوند؟ این یک استعداد بشرى است. یک نفر فکر و ذهن خودش را به کار انداخته و توانسته است چیزى را در این عالم طبیعت - در این طبیعت بزرگ و همچنان عمدتاً ناشناخته - به دست آورد. شما خودتان هم مىتوانید این کار را بکنید؛ خودتان هم مىتوانید ذهنتان را به کار بیندازید و این را به دست آورید.
اگر مسحور شدن به معناى این است که انسان، چیزى را تحسین کند، این اشکالى ندارد؛ بله، باید تحسین کند، چه مانعى دارد؟! هر پدیده علمى، هر پدیده حاکى از پیشرفت و برجستگى ذهن یک انسان، در خور تحسین است. اشکالى ندارد که ما هم تحسین کنیم؛ اما اینکه مسحور شود، یعنى خودش را در مقابل آن کوچک ببیند، خودش را تحقیر کند؛ نه، بههیچوجه.
شما هم اگر همین امکان را در اختیار داشته باشید، همان و بهتر از آن را پدید مىآورید؛ کمااینکه اگر شما در این چند ساله ملاحظه کنید، در همین زمینههایى که جوانان و نوجوانان ما وارد شدند - در المپیادهاى ریاضى، فیزیک، رایانه و... - مىبینید که بچههاى ایرانى از امثال و اقران خودشان جلو افتادند؛ یعنى از بیشتر کشورهاى جهان جلو افتادند دیگر. غیر از این است؟ با اینکه عمر این امتحان و آزمایششان خیلى کوتاه است!
بنابراین ما مىتوانیم بفهمیم؛ یعنى یک نوجوان ایرانى راحت مىتواند کشف کند، اگر ذهن و استعدادش را به کار بیندازد، اگر واقعاً درس بخواند و بخواهد، او هم مىتواند کارهاى بزرگى انجام دهد.
البته من بارها به اندیشمندان خودمان گفتهام - آن نکتهاى که شما گفتید - «غرب از ما خیلى جلواست»؛ این حقیقتى است. ما اگر بخواهیم از همان راهى که غرب حرکت کرده، دنبالش برویم تا به آن نقطهاى که امروز هست، برسیم، عمرها و قرنها طول خواهد کشید و نخواهیم توانست. ما احتیاج به راههاى میانبُر داریم. آیا راه میانبُرى وجود دارد؟ حتماً وجود دارد. کو؟ من نمىدانم؛ بروید تا پیدا کنید.
تمام این اکتشافات فعلى، راههاى میانبُرند. ببینید؛ زمانى حرکت با نیروى بخار نبود، با استفاده از نیروهاى دیگرى غیر از نیروى بخار بود؛ اما یک نفر نیروى بخار را به دست آورد. یعنى چیزى در طبیعت وجود داشت، نیروى بخار از اوّلِ عالَم وجود داشته، کسى آن را کشف کرد. این یعنى یک راه میانبُر.
راههاى میانبُر را کشف کنید. این نیروى الکتریسته که شما مشاهده مىکنید - که در واقع امروز همه کارهاى دنیا، یا قسمت مُعْظمى از آن را انجام مىدهد - همیشه در طبیعت وجود داشته، اینکه به وجود نیامده است؛ یک نفر رفت، این راه میانبُر را یافت و از آن عبور کرد.
خیلى خوب؛ هنوز بسیارى از راههاى میانبُر وجود دارد. دانشمندان بزرگ تصریح مىکنند که ما هنوز به بیشترى از اسرار عالم طبیعت - از جمله به بیشترى از اسرار وجود انسان - پى نبردهایم؛ هنوز خیلى چیزها را کشف نکردهایم. چه کسى مىتواند کشف کند؟ آن کسى که بتواند فکر کند، عالِم و دانشمند شود و از علوم روز استفاده نماید. او مىتواند راههاى جدید را کشف کند و به دست آورد. شما آن کس باشید. جوان ایرانى آن کس باشد؛ چرا باید خودش را در مقابل کسانى که این راه را تا به حال رفتهاند، کوچک ببیند؟!
* ما شخصیت دیگرى از شما که پدر و رهبرمان هستید، با نام مستعار «امین» مىشناسیم. «دلم قرار نمىگیرد از فغان بىتو اسپندوار ز کف دادهام عنان بىتو». مىخواهیم جناب «امین» از نوشتهها و شعرهاى حتّى عارفانهشان براى جوان امروزى بگویند. بفرمایید چه شعرهایى داشتهاید و مىخواستم از «امین» براى ما بگویید.
عرض کنم حضور شما که ماجراى «امین»، ماجراى دیگر و عالَم دیگرى است، عالَم شعر و احساس و اینهاست. البته مقدارى راجع به شعر با شما صحبت کردهام؛ چند کلمه دیگر هم صحبت مىکنم:
من در دوره جوانى شعر گفتن را شروع کردم و گاهى شعر مىگفتم؛ منتها به دلایلى تا سالهاى متمادى شعرم را در انجمن ادبى - که آن وقت در مشهد تشکیل مىشد و من هم شرکت مىکردم - نمىخواندم. حالا عیبى ندارد آن دلیلى را که گفتم به آن دلیل نمىخواندم، بگویم.
علّت این بود که من سابقه زیادى با شعر داشتم، شعر را مىشناختم؛ یعنى خوب و بد شعر را مىشناختم. در آن انجمن، وقتى که شعرى خوانده مىشد و اشخاص نامدارى هم در آن انجمن بودند - که بعضى از آنها امروز هم هستند، بعضى هم فوت شدهاند - نقدى که من نسبت به شعر انجام مىدادم، نقدى بود که غالباً مورد تأیید و تصدیق حضّار - از جمله خود سراینده شعر - قرار مىگرفت. وقتى که شعر خودم را، با دید یک نقّاد نگاه مىکردم، مىدیدم این شعر، مرا را راضى نمىکند؛ لذا نمىخواستم شعرم را بخوانم.
یعنى اگر شعرى بود که از شعر آن روز بهتر بود، حتماً مىخواندم؛ لیکن مىنشستم، فکر مىکردم، شعر را مىگفتم، مىنوشتم و پاکنویس مىکردم؛ اما در آن انجمن نمىخواندم. چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همین نقدهایى که مىشد - از جمله خود من زیاد نقد مىکردم - بالاتر از این شعر بود. شاید شعرهایى خوانده مىشد که از سطح آن شعر بالاتر نبود؛ اما مورد نقد قرار مىگرفت. بههرحال، مىتوانم اینطور بگویم که آن شعر، مرا به عنوان یک ناقد، راضى نمىکرد. اتّفاق افتاده بود که در غیر از آن انجمن - انجمنهاى دیگرى در بعضى از شهرهاى دیگر؛ یک شهر از شهرهاى معروفِ شعرخیز ایران که حالا نمىخواهم اسم بیاورم - شرکت کرده بودم و آنجا دیدم سطح آن انجمن، سطح نقد انجمن ما را در مشهد ندارد؛ از من شعر خواستند، لذا من خواندم - همان سالهاى قدیم.- اینکه مىگویم، مربوط به سالهاى 1336 و 37 و آن وقتهاست که در حدود سنین بیست، بیستویک ساله، یا حداکثر بیستودو ساله بودم. البته این تا سالهاى 1342 و 1344 - تا آن وقتها - ادامه داشت که بعد دیگر غرق شدنِ در کارهاى مبارزات، ما را از کار شعر به کلّى دور کرد؛ انجمن هم دیگر نمىرفتم.
بههرحال، آن زمان شعر مىگفتم؛ بعد شعر گفتن را رها کردم و نمىگفتم، تا چند سال قبل از اینکه تصادفاً یک طورى شد که دوباره احساس کردم مایلم گاهى چیزى بر زبان، یا بر ذهن، یا روى کاغذ بیاورم؛ آنها هم در بین مردم پخش نشده است - حالا شما یک بیت را خواندید - از شعرهایى که من گفتهام، چند غزل بیشتر در دست مردم نیست؛ نمىدانم شما این را از کجا و از چه کسى شنیدهاید! این غزلى که مطلعش را خواندید، مالِ خیلى دور نیست؛ خیال مىکنم مربوط به همین سه، چهار سال قبل است.
* مىخواستم چون فرزندى از محضر پدر، این سؤال را بکنم که شما در دوره نوجوانى چه تصوّرى از خدا داشتید؟ حالات و روحیّات شما در این دوره چگونه بود؟ شما به نوجوانان توصیه مىکنید که چگونه با خدا حرف بزنند، چه چیزهایى از خدا بخواهند و رابطهشان با خدا چگونه باشد؟
عرض کنم که من در دوره نوجوانى - یعنى همان دورانى که تازه از دبستان بیرون آمده و طلبه شده بودم - به دعا و توجّه و توسّل خیلى اهتمام مىورزیدم؛ اما این را که چه تصوّرى از خدا داشتم، الان نمىتوانم چیزى به یاد بیاورم که دربارهى خدا چگونه فکر مىکردم، کمااینکه انسان درباره ذات مقدّس پروردگار هم نباید خیلى فکر کند و راجع به ذات مقدّس پروردگار، در فکر فرو برود.
وجود خداى متعال، یک وجود بدیهى و روشن و واضحى است که همه وجود یک انسان، به او گواهى مىدهد؛ یعنى اگر انسان دچار وسوسه نشود و خودش را در وسوسهها غرق نکند، ذهن انسان، دل و جان انسان به وجود خدا گواهى مىدهد. واقعاً وجود خدا حتّى به برهان و استدلال، احتیاج ندارد؛ اگر چه برهان و استدلال زیادى هم در مورد وجود پروردگار هست.
آنچه که آن وقت براى من مطرح بود و عملاً وجود داشت، این بود که اهل دعا و ذکر و دعاهاى مأثور و اعمالى که وارد شده بود، بودم. مثلاً یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را بجا آوردم. اعمال آن روز، طولانى هم هست - لابد آشنا هستید؛ خیلى از جوانان با آن اعمال آشنا هستند - چند ساعت طول مىکشد. اعمال، از بعد از نماز ظهر و عصر شروع مىشود و اگر انسان بخواهد به همه آن اعمال برسد، شاید تا نزدیک غروب - روزهاى نه چندان بلند - به طول مىانجامد.
آن وقت من یادم است که با مادرم - چون مادرم هم خیلى اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّى بود - مىرفتیم یک گوشه حیاط که سایه بود - منزل ما حیاط کوچکى داشت - آنجا فرش پهن مىکردیم - چون مستحب است که زیر آسمان باشد - هوا گرم بود؛ آن سالهایى که الان در ذهنم مانده، یا تابستان بود، یا شاید پاییز بود، روزها نسبتاً بلند بود. در آن سایه مىنشستیم و ساعتهاى متمادى، اعمال روز عرفه را انجام مىدادیم. هم دعا داشت، هم ذکر و هم نماز. مادرم مىخواند، من و بعضى از برادر و خواهرها هم بودند، مىخواندیم. دوره جوانى و نوجوانى من اینگونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.
البته ما آن وقت از یک امتیاز برخوردار بودیم که اگر آن امتیاز، امروز در جوانى باشد، دعا و ذکر و نماز براى او شیرین خواهد بود و مطلقاً خسته کننده نخواهد شد؛ و آن توجّه به معانى است. ببینید؛ هر کس که از نماز خسته مىشود، یا معناى نماز را نمىداند، یا توجّه نمىکند، والّا اگر کسى معناى نماز را بداند و به نماز هم توجّه کند، امکان ندارد از نماز خسته شود؛ اصلاً امکان ندارد.
اگر کسى معناى دعا، مثلاً دعاى ابىحمزه ثمالى، یا دعاى امام حسین علیهالسّلام در روز عرفه را بفهمد و توجّه کند - که هر دو خیلى طولانى هستند و چون گاهى انسان معنا را هم مىداند، اما توجّه نمىکند، ذهنش جاهاى دیگر مىرود - امکان ندارد از این دعاى به این بلندى خسته شود. یعنى این گفتگویى که در این دعا انجام گرفته، بین آن بنده برگزیده و شایسته و بامعرفت و خدا، اینقدر پُرجاذبه و نافذ و حقیقى است - یعنى بیان کننده آن خواستهاى فطرى انسان است - که امکان ندارد کسى هیچ وقت از آن خسته شود. من توصیهام به جوانان این است که عبادت را با توجّه انجام دهند. من اصرار نمىکنم که زیاد عبادت کنید؛ نه. شما خواستید زیاد عبادت کنید، خواستید کم عبادت کنید؛ ولى آنچه انجام مىدهید با توجّه باشد. البته همه باید عبادت واجب را انجام دهند؛ آنکه قابل اغماض و اینها نیست. هر کسى باید عبادت واجبش را انجام دهد. عبادات واجب، چیزى هم نیست، فقط هفده رکعت نماز در شبانهروز، عبادت واجب ماست که این چیز زیادى نمىشود. هفده تا یک دقیقه، یا حداکثر هفده تا دو دقیقه چیزى نمىشود. من نمىگویم جوانان عبادات مستحبّه - مثل دعا خواندن، تلاوت قرآن، یا نمازهاى مستحبى - را زیاد انجام دهند؛ اما مىگویم همان مقدارى که انجام مىدهند با توجّه باشد. اگر با توجّه انجام دادند، بهره مىبرند؛ حقیقتاً از آن چیزى که مىخوانند، استفاده مىکنند. حالا ممکن است بعضى عربى بلد نباشند، ترجمههاى خوبى شده است؛ من بعضى از ترجمههاى دعاها را دیدهام، واقعاً خوب است. بد نیست شما این را بدانید. من با دید ادبى که به این دعاها نگاه مىکنم، جزو زیباترین سخنان زبان عربى است. همین دعاى کمیل، یا دعاى امام حسین علیهالسّلام در عرفه، یا همین دعاى ابىحمزه، یا آن مناجات شعبانّیه، اینها در زبان عرب، جزو زیباترین متنهاى ادبى است؛ خیلى زیباست؛ البته این دعاها متنهاى قدیمى است. مىدانید که زبان، تحوّل پیدا مىکند؛ مثلاً به صورت یک تشبیه ناقص، گلستان سعدى قدیمى است، زبان قدیمى دارد، اما کسى که آن را بخواند و اهل ادبّیات و هنر باشد، از زیبایى آن بهره مىبرد. این تعبیرات، بسیار زیباست؛ هم الفاظ زیباست، هم معانى زیباست.
مفاهیم و معارفى که در صحیفه سجّادیه است، به قدرى زیباست که! انسان گاهى اوقات حیرت مىکند این چه ذهنى است، چه مغزى است که اینها را توانسته است کنار هم بنشاند و چنین تعبیراتى را درست کند! لذا من توصیه مىکنم که ارتباطات بچهها با خدا، ارتباطاتِ با توجّه و با حالى باشد؛ بخصوص نمازها را با حال بخوانند. دعا که مىخوانند، با حال و با توجّه بخوانند و بدانند با چه وجودى حرف مىزنند و چه مىخواهند و بدانند این خواست، پاسخ دارد. در قرآن، به ما گفته شده است: «ادعونى استجب لکم»(6)؛ مرا بخوانید تا به شما پاسخ دهم. یک جا دارد: «واسئلوا اللَّه من فضله»(7)؛ از فضل خدا طلب کنید و بخواهید. اینها وعدههاى الهى است و وعدههاى الهى، صادقترین وعدههاست و حتماً چنانچه از خدا بخواهید، خدا به شما پاسخ خواهد داد. اگر اُنس پیدا کنید، خواهید دید که خیلى از پاسخها همانى است که در همان لحظه به شما داده مىشود؛ یعنى آدم نباید خیال کند که پاسخ دعا حتماً همان پولى است که از خدا خواسته است و باید برسد! گاهى اوقات پاسخ، همانى است که در آن لحظه به شما مىدهند. آنچنان نورانیتّى در دل شما به وجود مىآید که مىبینید اصلاً پاسختان را همان ساعت گرفتهاید. آن حالتى را که انسان در دعا پیدا مىکند، گاهى احساس مىکند که دیگر غیر از آن، هیچ چیز نمىخواهد. وقتى یاد پروردگار در دل انسان، زنده باشد، اینگونه است.
* سؤالم را طور دیگرى مطرح مىکنم: شما خدا را چگونه شناختید؟
البته من به صورت ایمانى، از خانواده گرفتم و به صورت معرفتى، بعدها با فکر و با مطالعه کتابهاى استدلالى، توانستم به معرفت استدلالى دست پیدا کنم. عزیزان من! مىتوانم به شما بگویم که معرفت استدلالى لازم است؛ اما آن چیزى که انسان را نجات مىدهد و به حرکت وا مىدارد، همان معرفت ایمانى است. یعنى وقتى که ابوذر مسلمان شد، پیامبر اسلام نرفته بود برهان نظم و برهان خلف و برهان علّت اُولى را براى او بیان کند و بگوید به این دلیل خدایى هست و خدا یکى است و این بتها خدا نیستند. نخیر؛ با آن بیان پُرجاذبه خودش، ایمانى را در دل ابوذر انداخته بود. مىدانید، آن بیانى که بر اثر نورانیّتِ ایمان در دل انسان به وجود مىآید چقدر ارزشمند است! حالا چه آن را پدر و مادر به انسان بدهند، چه یک بزرگتر دیگر، چه یک حادثه که گاهى آن ایمان ناب را به انسان مىبخشد که آن براى انسان، خیلى بیشتر به کار مىآید، تا آن استدلالها. اگر چه آن استدلالها حتماً لازم است؛ زیرا در آن ایمانى که گفتم، ممکن است گاهى وسوسه بشود، بعضى بیایند و خدشه کنند. انسان براى اینکه خودش را از آن وسوسهها به جاى امنى برساند، به آن استدلال احتیاج دارد. آن استدلال، مثل ستون و دیوارى است که انسان به آن تکیه مىدهد و خیالش آسوده است که جاى وسوسه و دغدغه نیست؛ یعنى کسى نمىتواند در انسان، تردید ایجاد کند. اما آن چیزى که انسان را به کار مىآید، به حرکت وادار مىکند و در میدانهاى زندگى کمک مىکند، همان اعتقادى است که از ایمان، از محبّت، از جاذبه و از شور و عشق، حاصل مىشود.
* یک نوجوان، در دعا از خدا چه بخواهد؟
هر چه بخواهد عیبى ندارد؛ یعنى نوجوان، آرزوهایى دارد دیگر. گاهى آرزوهاى انسان در یک اتاق خلاصه مىشود - در اتاق خودش که در خانه دارد، یا با خانوادهاش زندگى مىکند - یعنى خیلى کوچک است؛ همان را هم از خدا بخواهید، مانعى ندارد. از خدا همه چیز بخواهید؛ یعنى هیچ چیز را نگویید کوچک است، یا بد است که از خدا بخواهیم همه چیز را مىشود از خدا خواست.
فرق خدا و بندگان خدا این است که بندگان خدا به گونهاى هستند که گاهى بد است انسان چیزهایى را از آنها بخواهد؛ اما از خدا، هیچ چیز بد نیست که شما بخواهید. خدا قدرتش زیاد است، علمش هم زیاد است، نیاز شما را هم مىداند و آن چیزى که از شما مىپسندد، ارتباط با اوست. این ارتباط، با درخواست حاجت است. بسیار خوب؛ حاجت بخواهید، خدا هم انشاءاللَّه عطا خواهد کرد. اگر مصلحت شما باشد، خدا آن حاجت را روا خواهد کرد. آیندهتان را بخواهید، توفیقات و پیشرفتتان را بخواهید، سلامت خودتان را بخواهید، ایمان قوى را از خدا بخواهید. مىدانید، یکى از خواستههایى که در دعاهاى ما خیلى روى آن تکیه شده، همان ایمان و یقین ثابت و روشن و شورانگیز است؛ این را هم از خدا بخواهید. این را هم خدا به شما مىدهد. دنیا بخواهید، آخرت بخواهید، براى پدر و مادرتان و براى دوستانتان بخواهید. دعا این است.
* از چه زمانى به فعالیتهاى سیاسى علاقهمند شدید و مطالعات سیاسى را آغاز کردید؟
من شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نوّاب صفوى» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من، خیلى جاذبه داشت و به کّلى مرا مجذوب خودش کرد. هر کسى هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب نوّاب صفوى مىشد؛ از بس این آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود. من مىتوانم بگویم که آنجا به طور جدّى به مسائل مبارزاتى و به آنچه که به آن مبارزه سیاسى مىگوییم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چیزهایى مىدانستم. زمان نوجوانىِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من یادم است در سال 1329 وقتى که مصدّق تازه روى کار آمده بود و مرحوم «آیةاللَّه کاشانى» با او همکارى مىکردند - مرحوم آیةاللَّه کاشانى نقش زیادى در توجّه مردم به شعارهاى سیاسى دکتر مصدّق داشتند - لذا کسانى را به شهرهاى مختلف مىفرستادند که براى مردم سخنرانى کنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانى مىآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانیهایشان را کاملاً یادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شدیم و بعد، مصدّق سقوط کرد.
در سال 1332 که قضیه 28 مرداد پیشامد کرد، من کاملاً در جریان سقوط مصدّق و حوادث آن روز بودم؛ یعنى من خوب یادم است که اوباش و اراذل، در مجامع حزبى که به دولت دکتر مصدّق ارتباط داشتند، ریخته بودند و آنجاها را غارت مىکردند. این مناظر، کاملاً جلوِ چشمم است!
بنابراین من مقولههاى سیاسى را کاملاً مىشناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسى به معناى حقیقى، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنکه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نکشید که شهید شد. شهادت او هم غوغایى در دلهاى جوانانى که او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقیقت سوابق کار مبارزاتى ما به این دوران برمىگردد؛ یعنى به سالهاى 1333 و 34 به بعد.
* از نحوه زندگى در دوران پهلوى و در طول مبارزات، که چقدر در زندان و تبعید به سر بردهاید، بفرمایید.
من بارها بازداشت شدم. مرا شش مرتبه بازداشت کردند؛ یک بار هم زندان بردند، یک بار هم تبعید شدم. مجموعاً این دورانها نزدیک به سه سال طول کشیده است. دوره زندگى ما در آن زمانها، براى ایرانیها دوران بسیار بدى بود.
اوّلاً نکته خیلى مهمّى که امروز شاید شما واقعاً نتوانید آن را درست تصوّر کنید، این است که آن دوران، مسائل کشور - سیاست و دولت - مطلقاً براى مردم مطرح نبود. امروز مردم ما در کشور، وزرا را مىشناسند، رئیس جمهور را مىشناسند، آن وقتى که نخستوزیر بود، او را مىشناختند، کارهاى عمده را مىدانند، در مبارزات سیاسى خیلى چیزها را خبر دارند که دولت، امروز چه اقدامى کرده و چه تصمیمى گرفته است؛ ولى آن زمان، دولتها مىآمدند و مىرفتند و اصلاً مردم نمىفهمیدند! یک نخستوزیر مىرفت، یک نخستوزیر دیگر مىآمد، کابینه عوض مىشد، انتخابات مىشد و اصلاً مردم خبر نمىشدند! توجّه مىکنید؟! به کل نسبت به مسائل دولت، بىتفاوت بودند. دولت براى خودش کارهایى مىکرد، مردم راه خودشان را مىرفتند، دولت راه خودش را مىرفت، فشار روى مردم، خیلى زیاد بود و آزادى اصلاً نبود.
من یادم است که دوستى از دوستان ما از پاکستان آمده بود، براى ما نقل مىکرد که بله، من در داخل پارک، فلان کس را دیدم که اعلامیهاى را به فلانى داد؛ من تعجّب کردم که مگر در پارک کسى مىتواند به کسى اعلامیه بدهد! او از تعجّب من تعجّب کرد و گفت: چرا نشود؟! پارک است دیگر، انسان اعلامیه را درمىآورد و به آن طرف مىدهد. گفتم: چنین چیزى مىشود؟! این مربوط به دوران مبارزات ما بود که من دوره نوجوانى را هم گذرانده بودم؛ یعنى اختناق در ایران آنقدر زیاد بود که اصلاً تصوّر نمىکردیم ممکن است کسى بتواند به زبان صریح، روشن، روز روشن، جلوِ چشم مردم، حرف سیاسى به کسى یا به دوستى بزند، یا کاغذى را به او بدهد، یا کاغذى را از او بگیرد! از بس فشار و خفقان بود. به کوچکترین سوءظن، افراد را مىگرفتند و به خانههاى مردم مىریختند!
بارها به منزل ما ریختند و منزل ما را گشتند - منزل پدرم، منزل خودم - کاغذها و نوشتههاى مرا بارها بردند! خیلى از نوشتهها و یادداشتهاى علمى و غیر علمى من از بین رفته و غارت شده است؛ بردند، جمع کردند و بعد دیگر ندادند! یا وقتى دادند، همهاش را ندادند!
زندگى از لحاظ سیاسى، زندگى سختى بود؛ یعنى زندگى سیاسى بسیار زندگى سختى بود. خفقان بود و آزادى نبود. من در دوره مبارزات، براى جوانان و دانشجویان در مشهد، مدّتها درس تفسیر مىگفتم. یک وقت به بخشى از قرآن رسیدیم که راجع به قضایاى «بنىاسرائیل» بود؛ قهراً راجع به بنىاسرائیل هم تفسیر قرآن مىگفتیم. یک مقدار راجع به بنىاسرائیل و یهود صحبت کردم؛ بعد از مدّت کمى مرا بازداشت کردند! البته نه به آن بهانه، به جهت و به عنوان دیگرى بازداشت کردند و به زندان بردند. جزو بازجوییهایى که از من مىکردند، این بود که شما علیه اسرائیل و علیه یهود حرف زدهاید! توجّه مىکنید؟ یعنى اگر کسى آیه قرآنى را که راجع به بنىاسرائیل حرف زده بود، تفسیر مىکرد و درباره آن حرف مىزد، بعد باید جواب مىداد که چرا این آیه قرآن را مطرح کرده است! چرا این حرفها را زده و چرا راجع به بنىاسرائیل، بدگویى کرده است! یعنى وضع سیاسى، اینگونه وضع سخت و دشوارى بود و سیاسها اینقدر ضدّ مردمى و وابسته به خواست اربابها بود!
البته با این دو سه کلمه نمىشود اوضاع و احوال دوران اختناق را بیان کرد. من این را به شما بگویم که حقّاً و انصافاً اگر ده جلد کتاب هم نوشته شود و همه آنها تشریح و توصیف آن دوران باشد، باز هم نمىشود بیان کرد! البته بعضى از حرفها هست که اصلاً نمىشود با زبانِ معمول بیان کرد؛ بعضى از تصوّرات هست که جز با زبان ادب و هنر بیان نمىشود. در شعر مىشود بیان کرد، در کارهاى ادبى و هنرى مىشود بیان کرد؛ اما خیلى از آنها را در زبان معمولى نمىشود گفت.
* خاطرهاى از دوران انقلاب و به طور اخص، خاطرهاى در رابطه با امام راحل بفرمایید.
البته خیلى خاطره هست؛ یعنى همه محفوظات ما به یک معنا خاطره است. یکى از خاطرات خیلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ یعنى روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیدهاید که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلىکوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلىکوپتر، امام را در جایى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مىخواست جایى بنشیند که جمعیت باشد، مردم مىریختند و اصلاً اجازه نمىدادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. مىخواستند دور امام را بگیرند.
هلىکوپتر در نقطهاى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبیلى امام را سوار کرد. همین آقاى «ناطق نورى» اتومبیلى داشتند، امام را سوار مىکنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مىگویند: مرا به خیابان ولىعصر ببرید؛ آنجا منزل یکى از خویشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مىروند و سراغ به سراغ، آدرس مىگیرند، بالاخره پیدا مىکنند - منزل یکى از خویشاوندان امام - بىخبر، امام وارد منزل آنها مىشوند!
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح که ایشان آمدند - ساعت حدود نه و خردهاى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکى استراحت کرده بودند! آنجا مىروند که نمازى بخوانند و استراحتى بکنند. دیگر تماس با کسى نمىگیرند؛ یعنى آنجا که مىروند، با کسى تماس نمىگیرند. حالا کسانى که در این ستادهاى عملیاتى نشسته بودند - ماها بودیم که نشسته بودیم - چقدر نگران مىشوند! این دیگر بماند. چند ساعت، هیچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مىآیند، کسى دنبالشان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود - همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید - آنجا در یک قسمت، کارهایى را که من عهدهدار بودم، انجام مىگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر مىکردیم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّهاى آنجا بودیم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مىدادیم.
آخر شب - حدود ساعت نهونیم، یا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مىکردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایى از داخل حیاط مىآید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صداى گفتگویى مىآید؛ مثل اینکه کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مىآیند! براى من خیلى جالب و هیجانانگیز بود که بعد از سالها ایشان را مىبینم - پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شاید حدود بیست، سى نفر آدم، آنجا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خستهاند.
براى ایشان در طبقه بالا اتاقى معیّن شده بود - که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ایام دوازده بهمن، گرامى مىدارند - به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پاى پلهها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه مىکردیم. روى پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمىآید که این بیست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پلهها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
البته فرداى آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است - نه مدرسه علوى شماره یک که همسایه رفاه است - و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. این خاطره به یادم مانده است.
من شما جوانان عزیز - پسرها و دخترها - و همه جوانان و نوجوانان ایران بزرگ و عزیزمان را به خدا مىسپارم. انشاءاللَّه که همهتان موفّق و مؤیّد باشید. انشاءاللَّه زندگى جوانى را که زندگى تکامل و تعالى عملى و اخلاقى و همهجانبه است، به بهترین وجهى طى کنید و از خطراتى که سر راه انسانها قرار دارد، به سلامت عبور کنید و در آیندهاى که چندان دور نیست، یعنى بیست سال دیگر - به نظر شما زمانِ خیلى طولانىاى است؛ لیکن کسى که چند تا بیست سال عمر کرده است، مىداند که بیست سال، زمان خیلى کوتاهى است؛ برخلاف تصوّر جوانان که خیال مىکنند بیست سال، خیلى طولانى است؛ بیست سال مثل یک ساعت براى انسان مىگذرد - انشاءاللَّه هر کدام از شما بتوانید براى کشورتان یک شخصیت مفید و سودمند و پیشبرنده، و براى هممیهنانتان یک الگوى مناسب و براى نوجوانان آن روز، شخصیتهایى باشید که به شما اقتدا کنند؛ از شما یاد بگیرند و از وجود شما استفاده کنند. انشاءاللَّه در دوره جوانى و در همه عمرتان بتوانید رضاى خداوند را جلب کنید و انشاءاللَّه در راهى که خداى متعال براى انسان خواسته - که راه سعادت و خوشبختى همان است - به بهترین وجهى حرکت کنید.
والسّلام علیکم و رحمةاللَّه و برکاته
1) اشاره به مسؤولان برنامه کودک و نوجوان صدا و سیم
2) گزارش مسؤول برنامه، قبل از شروع سؤالات
3) اشاره به مسؤول برنامه
4) سؤال کننده
5) مقصود گردانندگان صداوسیماست.
6) غافر: 60
7) نساء: 32
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
قبل از آنکه به سؤالات این دختر خانم عزیز جواب دهم، باید بگویم خوش به حال شما جوانان و نوجوانان امروز! به شما اهمیت داده مىشود؛ به شما پرداخته مىشود. این آقایان محترم(1)، با این مایههاى فکراى که من حالا مورد تأمّل قرار دادم، براى شما - بخصوص - برنامهریزى و برنامهسازى مىکنند، تدارک اندیشیدن براى شما ترتیب مىدهند، با شما حرف مىزنند، تماس برقرار مىکنند و هر نامهاى از نامههاى شما را جواب مىدهند.
البته من سابقه آشنایى با شما عزیزان ندارم؛ اما از همین گزارش(2) چیزهاى زیادى را نسبت به استعداد و توان شما حس کردم. البته من گاهى برنامه «نیمرخ» را هم به یاد نوجوانى نگاه مىکنم - هم برنامه نیمرخ را، هم گاهى برنامه کودکان را تماشا مىکنم - بنابراین باید گفت: خوش به حال نسل جوان و نوجوان امروز که اینقدر برایشان امکانات فکر کردن و فهمیدن و تماس گرفتن و اظهار کردن مافىالضّمیرِ خودشان فراهم است.
حالا اگر من در پاسخ سؤالات این خانم - که البته این سؤالات، خیلى بود؛ اصلاً یادم نمىماند. باید آنها را دانه دانه مطرح کنید، تا انشاءاللَّه جواب بدهم - بخواهم حرف بزنم، خواهید دید که اصلاً زمان ما اینگونه نبود؛ به ما اینقدر اهمیت داده نمىشد، با ما اینطور صحبت نمىشد، از ما اینطور نظراتمان و حرف دلمان خواسته نمىشد - که از شما خواسته مىشود - خوب؛ شما از این جهت از ما جلو هستید. انشاءاللَّه که خداوند بر شما مبارک کند و این دهه فجر هم بر شما مبارک باشد. موفّق باشید.
خوب؛ حالا ایشان(3) گفتند که شما عزیزان من، از بچههایى هستید که با این برنامه تماس دارید و بعضى از خانوادههاى معظّم شهدا از تهران و از شهرستانهایید. خیلى خوب؛ حالا پاسخ به سؤالات را یکى یکى شروع مىکنیم:
ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بودیم؛ یعنى پدرم از خانمى، سه فرزند داشت که هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت کرده بودند و پدرم با خانم دیگرى - که مادر ما باشند - ازدواج کرده بودند. ما بچههاى این خانم دوم، پنج نفر بودیم؛ چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومى بودم. البته در این بین، دو بچه هم از بین رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمى مىشوم؛ اما چون واسطهها کم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خیلى بزرگتر بودند.
پدر و مادرم، پدر و مادر خیلى خوبى بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس که مىگویم، نه به معناى علمى و اینها، به معناى مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت.
ما وقتى بچه بودیم، همه مىنشستیم و مادرم قرآن مىخواند؛ خیلى هم قرآن را شیرین و قشنگ مىخواند. ما بچهها دورش جمع مىشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایى را که در مورد زندگى پیامبران است، مىگفت. من خودم اوّلین بار، زندگى حضرت موسى، زندگى حضرت ابراهیم و بعضى پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآن که مىخواند، به آیاتى که نام پیامبران در آن است مىرسید، بنا مىکرد به شرح دادن.
بعضى از شعرهاى حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگى - یادم است، از شعرهایى است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
***
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
غرض؛ خانمى بود خیلى مهربان، خیلى فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همه مادران - دوست مىداشت و رعایت آنها را مىکرد. پدرم عالِم دینى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم که خیلى گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساکت، آرام و کم حرف مىنمود؛ که این تأثیرات دوران طولانى طلبگى و تنهایى در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزى هستیم؛ یعنى پدرم اهل خامنه تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان ترکى آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبى بود. البته محیط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل کوچکى بود. شرایط زندگى، شرایط باز و راحتى نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر مىگذاشت.
در مورد بازى کردن پرسیدید؟ بله؛ بازى هم مىکردیم. منتها در کوچه بازى مىکردیم؛ چون در خانه جاى بازى نداشتیم و بازیهاى آن وقت بچهها فرق مىکرد. یک مقدار هم بازیهاى ورزشى بود؛ مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازى مىکردیم. من آن موقع در کوچه، با بچهها والیبال بازى مىکردم؛ خیلى هم والیبال را دوست مىداشتم. الان هم اگر گاهى بخواهیم ورزش دستجمعى بکنیم - البته با بچههاى خودم - به والیبال رو مىآوریم که ورزش خیلى خوبى است.
بازیهاى غیر ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایى بود که در آنها خیلى معنا و مفهومى نبود؛ یعنى اگر فرض کنیم که بعضى از بازیها ممکن است براى بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفکّر آنها را انتخاب کند، این بازیهایى که الان در ذهن من هست، واقعاً این خصوصیت را نداشت؛ ولى بازى و سرگرمى بود.
چیزى که حتماً مىدانم براى شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلى که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مىرفتم، زمستان که مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپیچید. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مىپیچید و به مدرسه مىرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکى با قباى بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشتنمایى و اینها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران مىکردیم و نمىگذاشتیم که در این زمینهها خیلى سخت بگذرد.
بههرحال، بازى در کوچه بود. البته خاطراتى هم در این زمینه دارم که اگر مناسب شد، ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازى ما بیشتر در کوچه بود؛ در خانه کمتر به بازى مىرسیدیم.
* از روز اوّل مدرسه و اوّلین معلّم بگویید:
باید بگویم اوّلین مرکز درسى که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از مرا - که از من، سه سال و نیم بزرگتر بود - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنى مکتبى که معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقیه شاگردان، دختر بودند. البته من خیلى کوچک بودم.
تجربهاى که از آن زمان مىتوانم به یاد بیاورم این است که بچه را در سنین چهار، پنج سالگى اصلاً نباید به مدرسه و مکتب و غیر آن گذاشت؛ براى اینکه هیچ فایدهاى ندارد. من به نظرم مىرسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده علمى و درسى نکردم. طبعاً ما را به مکتب فرستاده بودند تا قرآن یاد بگیریم؛ چون در مکتبها معمولاً قرآن درس مىدادند. آن زمان در مدرسهها قرآن معمول نبود و درس نمىدادند.
بد نیست بدانید که من متولد سال 1318 هستم. این دورانى که مىگویم، مربوط به سالهاى 1323 و 1324 است - اوایل مکتب رفتن ما - بنابراین یک دوره آن است؛ که اوّلین روز مکتب اوّل را یادم نیست. پس از مدتى - یکى دو ماه - که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود؛ یعنى معلمش مرد مسّنى بود. شاید شما در داستانهاى قدیمى، «ملّا مکتبى» خوانده باشید. درست همان ملّامکتبىِ تصویر شده در داستانها و در قصّههاى قدیمى به ما درس مىداد.
من کوچکترین شاگرد آن مکتب بودم - شاید آنزمان، حدود پنج سالم بود - و چون هم خیلى کوچک بودم، هم سیّد و پسر عالِم بودم، آقاى «ملّامکتبى»، صبحها مرا کنار دست خودش مىنشاند و پول کمى، مثلاً اسکناس پنج قرانى - آن وقتها اسکناس پنج ریالى بود، اسکناس یک تومانى و دو تومانى بود. شما ندیدهاید - یا دو تومانى از جیب خود بیرون مىآورد، به من مىداد و مىگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مىکرد به اینکه به این ترتیب - مثلاً - پولش برکت پیدا کند؛ چون او و امثال او درآمدى نداشتند.
روز اوّلى که ما را به آن مکتب بردند، به یاد دارم که از نظر من روز بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایندى بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاقى کرد که به نظرم خیلى وسیع مىآمد. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق بود؛ اما به چشم کودکىِ آن روز من، جاى خیلى وسیعى مىآمد و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت، تاریک و بد بود. مدتى هم آنجا بودیم.
لیکن روز اوّلى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى مىکردند، ما هم بازى مىکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ کودکى من - و عدّه بچههاى کلاس اوّل، زیاد بودند. حالا که فکر مىکنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچههاى کلاس اوّل بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمىدانست، خودم هم نمىدانستم؛ فقط مىفهمیدم که چیزهایى را درست نمىبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان - وقتى که من عینکى شدم - گمان مىکنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در دوره اوّل مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمىدیدم، تخته سیاه را که روى آن مىنوشتند، اصلاً نمىدیدم و این، مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مىآورد.
حالا خوشبختانه بچهها در کودکى، فوراً شناسایى مىشوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک مىگیرند و رسیدگى مىکنند. آن زمان اصلاً این چیزها در مدرسهاى معمول نبود.
البته مدرسه ما یک مدرسه به اصطلاح غیر دولتى بود؛ بعلاوه مدرسه دینى بود که معلّمین و مدیرانش از افراد بسیار متدّین انتخاب شده بودند و با برنامههاى اندکى دینىتر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مىشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً برنامه دینى درستى نداشتند و کسى توجّهى و اعتنایى به آن نمىکرد.
در مورد معلّمین اوّل ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقاى «تدّین» بود که تا چند سال پیش هم زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم. مشهد که مىرفتم به دیدن ما مىآمد. پیرمرد شده بود. یک معلّم دیگر داشتیم که اسمش آقاى «روحانى» بود و الآن نمىدانم کجاست. عدّهاى از معلّمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلى از معلّمین را دورادور مىشناختم. متأسفانه الان هیچ کدام را نمىدانم کجا هستند. اصلاً زندهاند، نیستند و چه مىکنند؛ لیکن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم.
* به چه درسهایى علاقه داشتید؟
دورانهاى کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمىتوانم قضاوتى بکنم که به چه درسهایى علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دوره دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم. خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینى را آن وقت به ما درس مىدادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود؛ من تکّههایى از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ مىکردم.
در همان دوره آخر دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى «فلسفى» را از رادیو پخش مىکردند که ما از رادیو شنیده بودیم. من تقلید منبر او را - در بچگى - مىکردم و به همان سبک، آن بخشهاى کتاب دینى را با صدا بلندى و خیلى شمرده، پشت سر هم مىخواندم. معلّمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مىآمد؛ مرا تشویق مىکردند. بله؛ این درسهایى بود که آن زمان دوست مىداشتم.
* ضمن تشکّر از وقتى که گذاشتید؛ حضرتعالى در نوجوانى، چه حالات و روحیّاتى داشتید و در چه سنّى به این فکر افتادید که راه آینده خود را انتخاب کنید و چه کسى به شما بیشترین کمک را در این زمینه کرد؟
خیلى ممنون، سؤال خوبى کردید. البته من اگر بخواهم به نوجوانان عزیز، در این مورد که شما مطرح کردید، سفارش کنم، سفارش من این خواهد بود که نوجوانان باید به فکر حال باشند؛ براى اینکه به فکر آینده باشند، وقت زیاد است. در دوره جوانى - دوران سنین هجده، بیست سالگى - راجع به آینده هرچه مىخواهند فکر عملى بکنند؛ چون در سنین نوجوانى - یعنى سنین سیزده، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آینده فکر کنند، این فکر، خیلى تعیین کننده نیست. چون بههرحال حتماً یک طریق و مسیرى را - هر آیندهاى داشته باشند - باید بگذرانند؛ لذا باید به فکر حالِ خودشان باشند.
البته اگر به فکر آینده هم باشند، ما کسى را ملامت نمىکنیم. بههرحال، گاهى انسان به فکر آینده مىافتد؛ اما من از اینکه چه زمانى به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست. اینکه در آینده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب کنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. همه مىدانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم. این چیزى بود که پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنى هیچ بىعلاقه به این مسأله نبودم.
اما اینکه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمىداشت همان لباسى را که رضاخان به زور مىگوید، بپوشیم. مىدانید که رضاخان، لباس فعلى مردم را که آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشیدند. او اجبار کرد که بایستى اینطور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمىداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مىخواست، هم مادرم مىخواست، خود من هم مىخواستم. من دوست مىداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم.
معلّمى داشتیم که خودش طلبه بود و سالهاى پنجم یا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال - معلم کلاس ما بود. او پیشنهاد کرد که به ما درس «جامعالمقّدمات» بدهد. مىدید که من و یکى، دو نفر از بچهها علاقهمندیم و استعدادمان هم خوب بود؛ فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم.
«جامعالمقّدمات» اوّلین کتابى است که طلبهها مىخواندند، - هنوز هم معمول است - و مجموعهاى از جزوات، یعنى چند کتاب کوچک است. من چند تا از آن کتابهاى کوچک را در دبستان خواندم؛ بعد هم که بیرون آمدم، به شدّت و با جدّیت و علاقه دنبال کردم.
من بعد از دبستان به دبیرستان نرفتم؛ یعنى دوره دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مىخواندم. درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - یعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا - بودم؛ یعنى معلوم بود که دیگر بناست طلبه شوم.
البته طلبگى و لباس طلبگى، بههیچوجه مانع از کارهاى کودکانه آن زمان نبود؛ یعنى هم عمامه سرمان مىگذاشتیم، هم وقتى مىخواستیم بازى کنیم، عمامه را در خانه مىگذاشتیم، به کوچه مىآمدیم و با همان قبا مىدویدیم و بازى مىکردیم - کارهایى که بچهها مىکنند - وقتى مىخواستیم با پدرمان به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان مىگذاشتیم و عبا را به دوش مىانداختیم و با همان وضع و حال و چهره کودکانه به مدرسه مىرفتیم و مىآمدیم.
* ما جوانان چه الگویى را براى خودمان در نظر بگیریم و خودمان را با آن مقایسه کنیم؟
من نمىتوانم کسى یا اشخاص معیّنى را اسم بیاورم که حتماً آنها الگوى شما باشند. بالاخره هر کسى ذوقى و سلیقهاى دارد؛ منتها مىشود اینطور فرض کرد الگویى را که انسان انتخاب مىکند، باید الگویى باشد که شخصیت و منش او کاملاً با آرمانهاى انسان، همخوان و هماهنگ باشد.
فرض بفرمایید بعضیها یک هنرپیشه را الگوى خودشان قرار دهند. خوب؛ این خیلى منطقى نیست. مثلاً یک هنرپیشه خارجى را الگوى خودشان قرار دهند. این نمىتواند منطقى باشد. محیط او محیط دیگر و زندگى او زندگى دیگرى است. یک انسان مسلمان؛ یک نوجوان مسلمان و ایرانى که برایش عزّت ایران، سربلندى و آینده ایران و آینده نسل خودش، آن هم در چهارچوب معارف و احکام اسلامى مطرح است، نمىتواند خارج از این چهارچوبها الگو انتخاب کند.
بنابراین الگو را بایستى در بزرگانى که از لحاظ دید و جهتگیرى و اهداف به هدفهاى ما مىخورند، انتخاب کرد. در بین مسلمانان صدر اسلام، اشخاصِ بسیار برجسته و خوبى هستند. در بین شخصیتهاى برجسته امروز و دورههاى گذشته نیز همینطور، واقعاً شخصیتهاى برجستهاى هستند.
به زندگى ائمّه که نگاه کنید - مثلاً زندگى امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام - جوانیهاى آنها بسیار چیزهاى با ارزشى در خود دارد که هر جوان و نوجوانى را جذب مىکند. هم نوع دخترانهاش هست، هم نوع پسرانهاش. همه آنها شخصیتهایى بودند که مىتوانند واقعاً براى انسان جاذبه داشته باشند و براى نوجوانان و جوانان ما الگو محسوب شوند.
* علّت اینکه جاذبه آن الگوهاى نامناسب، بیشتر است، چیست و چه کنیم که جوانان ما به سمت این الگوها که شما فرمودید، حرکت کنند؟
هر کس که درست معرفى شود، اگر واقعاً برجسته باشد، جاذبه پیدا مىکند. اگر شما مىبینید که ممکن است بعضى از چهرههاى درخشان صدر اسلام براى بخشى از جوانان ما جاذبه نداشتهباشند - براى همه که نمىشود گفت جاذبه ندارند؛ ممکن است بگوییم براى بخشى جاذبه دارند و براى بخشى جاذبه ندارند - به خاطر این است که آنها از آن شخصیتها شناسایى درستى ندارند. نسبت به آنها آشنایى ندارند.
حالا ممکن است کسى بگوید: چطور ما نمىشناسیم، اما فلان خارجى مىشناسد؟ بله؛ اتّفاقاً همینطور است. چون زندگى ائمّه - زندگى امام حسن و امام حسین علیهالسّلام - براى ما زیاد سطحى تکرار شده است - بدون اینکه عمقى داشته باشد - لذا خیلى چیزهاى ریزى در آنها هست که راحت از زیر نگاه ما رد مىشود و ما به آن دقّت نمىکنیم؛ اما همین یک نمونه، وقتى براى آدمى که با این نامها آشنایى نداشته، مطرح مىشود، خیلى جلوه و اهمیت دارد.
برادرمان(4) اشاره کردند که ما مىخواهیم دریا را با پیمانه کوچک پیمانه کنیم. من مىخواهم بگویم که این معرفیها هم کار همین آقایان(5) و همین برنامههاست و اصلاً پیمانه کردن دریا با پیمانه کوچک نیست، بلکه راه درست همین است. گسترش وسعه کار رادیو و تلویزیون، خیلى زیاد است. اگر حقیقتاً برنامههاى خوبى در صدا و سیما ترتیب داده شود، این برنامهها مىتواند جاذبه داشته باشد. زندگى ائمّه را با زبان نو معرفى کنید. فقط هم نمىخواهم ائمّه را بگویم؛ البته ائمّه، واقعاً برترین و زیباترین هستند. بهترین شیوهها، زیباترین چهرهها و زیباترین روحها در آنهاست؛ اما غیر ائمّه هم از صدر اسلام، کسان زیادى هستند. مخصوص صدر اسلام نیست؛ از گذشته و در تاریخ خودمان، چهرههاى خیلى زیادى داریم که همه مىتوانند براى جوانان ما الگو باشند. اگر اینها با زبان خوب و با استفاده از ابتکار معرفى شوند، براى جوانان ما جا مىافتند.
خوب؛ وقتى انسان اینها را ابتدا به جوان عرضه نکند، اگر جوان هم بخواهد مقدارى سطحىنگرى کند، چشمش به عکسى، یا به پوسترى مىافتد و در یک مجلّه، خبرى را مىخواند و فرض بفرمایید آدمى را که از جهتى یک جنبه جاذبهاى هم در زندگى او هست - از جهت ورزش، یا از جهت کار هنرپیشگى و غیره - الگوى خودش قرار مىدهد؛ اما وقتى که آن چهرهها و زیباییهاى حقیقى نشان داده شوند، جوانان ما به آنها رو مىآورند و از آنها استقبال مىکنند.
* تدیّن و تمدّن در ذهن جوانان دو مقوله جدا از هم است. شما در جوانى در این مورد، چگونه فکر مىکردید؟
نمىشود من به این فکر کنم که در دوره نوجوانى - سیزده، چهارده سالگى - در این زمینهها چه فکر مىکردم. واقعاً یادم نیست که بخواهم از آن زمان چیز دقیقى را ذکر کنم. من نکتهاى را اینجا به شما بگویم:
این سؤالات و این تفکّراتى که امروز براى شما مطرح است، در دوره ما براى افرادى مثل شما اصلاً مطرح نبود؛ یعنى ممکن بود که یک نفر در این سنین، از حالاى شما در کارهاى علمى پیشتر باشد. این کاملاً قابل قبول است؛ کمااینکه من در همان سنین نوجوانى، بعد از گذشت دو سه سال که طلبگى خوانده بودم، درسم خیلى پیشرفت کرده بود، راههاى طولانى را در زمان کوتاهى طى کرده بودم و سوادم خوب بود؛ اما بههیچوجه درک من از مسائل روز - از مسائل فرهنگى و عمومى - به قدر درک امروز جوانان همسنِّ آن وقتِ خودم نبود.
این بدان خاطر بود که شرایط آن روز، اصلاً شرایطى نبود که اجازه فکر کردن به کسى بدهد. عدّهاى گرفتار نان بودند، عدّهاى گرفتار زندگیهاى خودشان بودند، یک عدّه در تلاش معاش بودند؛ اصلاً فضا، فضایى نبود که آدم بتواند نسبت به این مسائل فکر کند. نمىشود بگوییم که ما آن زمان براى وفق دادن تدیّن و تمدّن، چه کار مىکردیم.
شما عزیزان بدانید این حرفى که «تمدّن و تدیّن با هم تطبیق نمىکنند» جزو آن حرفهایى است که خیلى کهنه و قدیمى است و اصلاً حرف امروز نیست. زمانى اروپاییها با دینى که داشتند - دین مسیحیتِ تحریف شده کلیساى قرون وسطى - با نشانههاى تمدّن مواجه شدند؛ بدیهى است که آن تدیّن، اصلاً با آن تمدّن تطبیق نمىکرد. آن تدیّن، تدیّنى بود که اگر کسى «گالیله» مىشد، حتماً باید سوزانده شود! اگر کسى یک کشف جدید مىکرد، حتماً بایستى نابود و تکفیر مىشد!
اصلاً بحث تدیّن و تمدّن که با هم تطبیق نمىکند، مربوط به آن دوره است، آن هم مربوط به اروپا؛ منتها همچنان که اروپاییها همه چیز خودشان را - البته چیزهاى زیاد و بد، نه چیزهاى خیلى خوب - عمداً به کشورهاى تحت سلطه استعمارى منتقل مىکردند، این فکر را هم بتدریج با شیوههاى خیلى موذیانه، به داخل جامعه ما منتقل کردند. در داخل جامعه هم کسانى بودند که دوست مىداشتند این افکار را ترویج کنند؛ بقایاى افکار آنها را ترویج کردند، که آن هم مربوط به دوره چهل، پنجاه سال قبل است و گاهى تا این زمانها در گوشه و کنار مانده است و کسانى مطرح مىکنند، والّا این حرف، حرفِ امروز نیست.
تدیّن و تمدّن، چرا باید با هم منافاتى داشته باشند؟ تمدّن، یعنى زندگى توأم با نظم علمى، با تجربیات خوب زندگى، استفاده از پیشرفتهاى زندگى، و تدیّن یعنى جهت درست در زندگى داشتن - جهت عدل، انصاف، صفا، صداقت و رو به طرف خدا - اینها با هم چه منافاتى دارند؟! انسان مىتواند با این جهتگیرى، آنطور زندگى کند؛ کمااینکه خیلى از دانشمندان و متفکّرین ما متدیّن بودند؛ خیلى از پیشروان همین تمدّن کنونى اروپا هم - البته عمدتاً در دورههاى بعدى - متدیّن بودند.
تمدّن اسلامى در زمان خودش جزو تمدّنهاى درخشان تاریخ بود که امروز هم نشانههایش وجود دارد. امروز هم بحمداللَّه خیلى از ملتهاى مسلمان - بخصوص ملت ما - از مدنیّت روز بهرهمند مىشوند، از دانش روز استفاده و در تحصیل آن کوشش مىکنند. در هر جایى که کوشش کنند، پیشرفتهاى بسیارى هم به دست مىآورند؛ متدیّن هم هستند، منافاتى هم ندارد.
* با وجود ابهام در هدف ما جوانان و بعضاً یأس در زندگى، به نظر شما چگونه برنامهریزى کنیم و چه هدف و معیارى را انتخاب نماییم؟
البته اینکه شما گفتید ما اینطور هستیم، من نمىدانم منظورتان از ما کیست؟ حتماً نباید منظورتان نسل جوان و نوجوان باشد؛ چون خیلى از جوانان اینگونه نیستند. بعضیها اینطورند، بعضیها هم نیستند. شما هم که این را مطرح مىکنید، من اطمینان ندارم خودتان هم حتماً اینگونه باشید. ممکن است شما واقعاً هیچگونه سردرگمى نداشته باشید، ولى البته چرا؛ بعضیها اینطورند.
بچههاى عزیز من! ببینید؛ هدف زندگى باید چیزى فراتر از خود زندگى باشد؛ چون وقتى شما چیزى را به عنوان هدف زندگى انتخاب مىکنید، یعنى زندگى، وسیله و ابزارى براى آن است. غیر از این است؟ یعنى حیات انسان، مقدّمه و وسیلهاى است براى آن هدف، والّا اگر - مثلاً - این هدف را پولدارشدن قرار دهیم، آیا واقعاً مىارزد که انسان، حیات و لحظات و آنات ارزشمند زندگى خود را صرف کند، براى اینکه پول به دست آورد؟! از پول مىخواهد چه استفادهاى بکند؟ چهار صباح دیگر با پول زندگى کند! یعنى انسان در واقع بخش عمدهاى از زندگى و حیات را مایه بگذارد، تا بتواند بخش دیگرى را - که آن را هم حتماً زندگى خواهد کرد - با کیفیّت بهترى به کار ببرد. این معامله خیلى مغبونانهاى است! هدف زندگى باید خیلى بالاتر از این باشد.
انسان وقتى که به دنیا مىآید و دورهاى را مىگذراند و از دنیا مىرود، نفس این آمدن و رفتن، نشان دهنده این است که آفریننده و خالق انسان، از این حرکت و از این جابهجایى هدفى دارد. ما باید کارى کنیم که هدفمان در زندگى، با هدفى که خالق دارد، به هم نزدیک شود و با هم تطبیق کند. این درستترین کار است. انسان باید زندگى را طورى انتخاب کند که وقتى این زندگى تمام شد، از آنچه که به دست آورده، خشنود و خوشحال باشد. در لحظات آخر زندگى که انسان از این دنیا خارج مىشود، احساس نکند که دستش خالى است.
شما هر هدف مادّاى را که فرض کنید، اگر زندگى را صرف آن کردید، وقتى از دنیا مىروید، دستتان خالى است - هرچه مىخواهد باشد - چیزى ندارید. باید هدفى فراتر از زندگى دنیا، فراتر از خود این زندگى مادّى داشته باشید، که همان رضاى خدا، آباد کردن خانه آخرت و جلب خشنودى پروردگار است. شما باید این را هدف اصلى قرار دهید، تا وقتى که زندگى تمام شد، احساس کنید کارتان را انجام دادهاید.
مثل این است که فرض کنید ما را ده روز، بیست روز به اردوگاهى مىبرند، براى یک دوره تمرین، آموزش، کار، یا ورزش. طبیعى است هرچه در این اردوگاه قرار مىدهند، هدفى دارد - انسان وقتى در اردوگاهى وارد مىشود، بدیهى است که براى مقصود و منظورى وارد مىشود - وقتى این ده روز تمام شد، آدم باید احساس کند که دستاوردى دارد و از اینجا بیرون مىرود. توجّه مىکنید؟ اگر دستاورد، در خود آن ده روز خلاصه شده باشد، ما خسارت کردهایم؛ یعنى ما در آخرِ کار، هیچ چیز در اختیار نداریم. البته من اردوگاه را که مثال مىزنم، در واقع مثال ناقصى است؛ چون شما بعد از اردوگاه، یک دوره و زندگى دیگرى در ذهنتان هست، اما وقتى که از این دنیا رفتیم، دیگر هیچ چیز نداریم؛ از این سرمایه، هیچ چیز در اختیار ما نیست. بعد از مردن، آن چیزى در اختیار ماست که آن را در اینجا براى خودمان فراهم کرده باشیم. هدف باید اینطور انتخاب شود. آن وقت چگونه این هدف انتخاب شود؟ اگر شما در زندگى براى خودتان برنامهاى بریزید که در آن خدمت به مردم باشد و این هدف تأمین شود، وقتى زندگى را به پایان بردید، احساس مىکنید که کار بزرگى را انجام دادهاید و با دست پُر مىروید. چرا؟ چون خودتان را در راه خدمت به مردم گذاشتید.
اگر هدف، خدمت به فرهنگ باشد، همینطور است. اگر خدمت به کشور، خدمت به بشریت و هر کارى باشد که خداى متعال از آن خشنود است، وقتى زندگى شما تمام شد، آن لحظهاى که مىروید، دستتان پُر است. چرا؟ چون سرِ محاسبهاى مىروید که نظر محاسبه کننده در این دوره زندگى شما تأمین شده است؛ یعنى آن کارى را که او خواسته، شما انجام دادهاید؛ دارید مىروید و محموله خود را به او هدیه مىدهید.
علّت اینکه مقام شهادت، اینقدر بالا و والاست، همین است که شهید در واقع همه زندگى خودش را به او مىدهد؛ براى آن هدف و مقصودى که خداى متعال، آفرینش انسان را براى آن انجام داده است؛ یعنى اقامه عدل، اقامه زندگى سعادتمندانه براى انسانها، نزدیک شدن انسانها به خدا و اقامه احکام الهى در جامعه. هدفها اینهاست دیگر؛ حیات طیّبه! کسى که در راه خدا شهید مىشود، به این معناست که در این راه، مجاهدت و تلاش کرده و سرانجام در این راه، جان خودش را از دست داده است. البته چنانچه در این راه، به مرگ طبیعى هم بمیرد، آن هم خیلى ارزش دارد؛ ولى اگر در این راه کشته شود - یعنى همان شهادت - طبعاً ارزش بسیار والاتر و بیشترى دارد. لذاست که این مقامش بالاست؛ به خاطر اینکه همه زندگى را یک جا تقدیم این راه کرده است.
باید برنامهریزى را اینطور بکنید. شما نگاه کنید، اگر مىخواهید در جامعه خودتان، در کشور خودتان برنامهریزى کنید، ببینید کدام یک از کارهایى که در جامعه وجود دارد، یا ممکن است در آینده باشد - یا هست، یا ممکن است باشد. ممکن است کارى الان نباشد، ولى بتوان آن را ایجاد کرد و به وجود آورد - و کدام یک از این سرگرمیها و اشتغالها مىتواند جامعه و انسانها را به اهداف والاى الهى و اسلامى نزدیک کند. ببینید آن کدام است، آن را انتخاب کنید. اگر آن را انتخاب کردید و البته کار کردید، مىتواند همین هدف شما - یعنى این برنامهریزى - براى خود شما هم زندگى راحتى را به وجود آورد. یعنى وقتى ما مىگوییم هدف خدایى انتخاب کنیم، معنایش این نیست که باید در مدت عمرمان گرسنگى بکشیم و زندگىِ بد بگذرانیم؛ نخیر، کاملاً مىتواند جهتگیرىِ خدایى باشد، در عین حال تأمین کننده نیازهاى زندگى انسان هم باشد. شما در جامعه، هر شغلى انتخاب کنید که به نفع مردم باشد، لابد درآمدى هم دارد، لابد زندگى مناسبى هم همراه آن هست؛ اما وقتى شما این را انتخاب کردید که به جامعه خدمت کنید، براى اینکه امر الهى و دستور دینى را عمل نمایید، خودتان را به آن هدف، نزدیک کردهاید.
* چه کتابهایى را در دوران نوجوانى مطالعه کردید و نظرتان دربارهى مطالعه اسلامى چیست؟
من در دوران جوانى زیاد مطالعه مىکردم. غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مىکردم و مىخواندم، کتاب تاریخ، کتاب ادبیات، کتاب شعر و کتاب قصّه و رمان هم مىخواندم. به کتاب قصّه خیلى علاقه داشتم و خیلى از رمانهاى معروف را در دوره نوجوانى خواندم. شعر هم مىخواندم. من با بسیارى از دیوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم. به کتاب تاریخ علاقه داشتم و چون درس عربى مىخواندم و با زبان عربى آشنا شده بودم، به حدیث هم علاقه داشتم.
الان احادیثى یادم است که آنها را در دوره نوجوانى خواندم و یادداشت کردم؛ دفتر کوچکى داشتم که یادداشت مىکردم. احادیثى را که دیروز، یا همین هفته نگاه کرده باشم، یادم نمىماند، مگر اینکه یادآورى وجود داشته باشد؛ اما آنهایى را که در آن دوره خواندم، کاملاً یادم است. شما هم واقعاً باید قدر بدانید؛ هرچه امروز مطالعه مىکنید، برایتان مىماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمىشود. دوره نوجوانى براى مطالعه و یاد گرفتن، دوره خیلى خوبى است؛ واقعاً یک دوره طلایى است و با هیچ دوران دیگرى قابل مقایسه نیست.
من خیلى کتاب نگاه مىکردم؛ منزل ما هم کتاب زیاد بود. پدرم کتابخانه خوبى داشت و خیلى از کتابها هم براى من مورد استفاده بود. البته خود ما هم کتاب داشتیم، کرایه هم مىکردیم. نزدیک منزل ما کتابفروشى کوچکى بود که کتاب، کرایه مىداد. من رمان و اینها که مىخواندم، معمولاً از آنجا کرایه مىکردم.
الان یادم افتاد که به کتابخانه آستان قدس هم مراجعه مىکردم. آستان قدس هم در مشهد، کتابخانه خیلى خوبى دارد. در دوره اوایل طلبگى - در همان سنین پانزده، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مىکردم. گاهى روزها آنجا مىرفتم - نزدیک آستان قدس است - و مشغول مطالعه مىشدم؛ صداى اذان با بلندگو پخش مىشد، به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمىشنیدم! خیلى نزدیک بود و صدا خیلى شدید داخل قرائتخانه مىآمد و ظهر مىگذشت، بعد از مدتى مىفهمیدیم که ظهر شده است! با کتاب اُنس داشتم. البته الان هم که در سنین نزدیک شصت سالگى هستم - همانطور که گفتید بعضى از شما جاى فرزند من هستید و بعضى مثل نوه من مىمانید - از خیلى از نوجوانان بیشتر مطالعه مىکنم؛ این را هم بدانید.
* درخواستِ اینکه معظمٌله چند نمونه کتاب معرفى کنند.
من نمىخواهم به بچهها خیلى کتاب و رمان معرفى کنم؛ حالا ممکن است اسم مؤلّفینش را بگویم. مثلاً یک نویسنده معروف فرانسوى هست به نام «میشل زواکو» که کتابهاى زیادى دارد. من اغلب رمانهاى او را در آن دوره خواندم. یا نویسنده معروف فرانسوى «ویکتور هوگو» من کتاب «بینوایان» او را اوّلین بار در همان دوره نوجوانى از کتابخانه آستان قدس گرفتم. البته همه آن را نخواندم؛ مقداریش را خواندم. یکى دو بار بعد از آن هم تمامش را خواندم.
* نظر شما راجع به ادبّیات و هنر چه هست؟
ادبّیات، طبعاً مقوله خوب و مطلوبى است؛ منتها هنر - هنرى که با ادبیات، نسبت نزدیک دارد؛ مثل هنر شعر، یا بعضى هنرهاى دیگر - تأثیرش بیشتر است. نظر من نسبت به شعر، نظر بسیار مثبتى است. معتقدم شعر، هنر بسیار خوبى است. قریحه شعرى یک موهبت الهى است و شعر و همه هنرها، یک توان و قدرت و تعبیر رسایى از تخیّلات ظریف انسان هستند. بعضى از تصوّرات و تخیّلاتِ انسانى هست که جز با زبان هنر و با توصیف هنرى، با هیچ زبانى قابل توصیف و بیان نیست. اگر هنر نبود، خیلى از ما فىالضمّیر انسان، ناگفته و توصیف نشده باقى مىماند. البته شعبههاى گوناگون هنر، هر کدام خصوصیتى دارد. یکى از بهترینهایش که با ادبّیات ارتباط نزدیک دارد، شعر است و شعر، هنر رسا و بلیغى است. زبان شعر، بسیار گویاتر از هنرهاى دیگر است؛ یعنى زبان نقّاشى، موسیقى و بعضى هنرهاى دیگر، به اندازه زبان شعر، گویا و توانا نیست. البته شعر خوب، نه هر شعرى؛ شعرى که حقیقتاً هنر تخیّل در آن حضور داشته باشد و لمس شود. ضمناً بعضى از هنرهاى دیگر که توصیفشان به دقّت هنر شعر نیست، دایره شعورشان وسیع است؛ مثلاً وقتى شعر فارسى مىگویید، فقط یک فارسىزبان از زیباییهاى شعر فارسى استفاده مىکند، همچنان که از زیباییهاى یک شعر عربى، فقط یک عربزبان استفاده مىکند. حتّى کسى که عربى را هم بلد است، زیباییهاى یک شعر عربى را مثل یک عربزبان نمىفهمد. لیکن نقّاشى اینطور نیست؛ شما یک نقاشى که مىکشید، دیگر زبان نمىشناسد، مرز زبان ندارد. موسیقى هم تا حدود زیادى همینطور است. بعضى هنرهاى دیگر نیز همینگونه است.
پس شاید بشود اینطور گفت که هرچه توصیف هنر، دقیقتر و ریزتر و زبانش رساتر و بلیغتر است، حوزه و گستره شعورش نیز محدودتر است؛ اما هرچه که زبانش به ابهام نزدیکتر باشد، حوزهاش هم وسیعتر است. علىاىّحال هنر، مظهر زیبایى است. بیان زیباییها و توصیف تخیّلاتى است که انسان از زیبایى در ذهن خودش دارد.
* سرگرمیهاى شما در سنین جوانى چه بود؟
ما متأسّفانه سرگرمیهاى خیلى کمى داشتیم؛ اینطور سرگرمیها آن وقت نبود. البته پارک بود، ولى کم و خیلى محدود. مثلاً در مشهد، فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهاى خیلى بدى بود. ما هم عضو خانوادههایى بودیم که پدرها و مادرها مقیّد بودند؛ اصلاً نمىتوانستیم برویم. براى امثال من در دوره جوانى، امکان اینکه بتوانند از این مراکز عمومىِ تفریحى استفاده کنند، وجود نداشت؛ به خاطر اینکه این مراکز، مراکز خوبى نبود، غالباً مراکز آلودهاى بود. دستگاههاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند که مراکز عمومى را آلوده به شهوات و فساد کنند! این کار، تعمّداً و طبعاً با برنامهریزى انجام مىشد. آن زمانها این را حدس مىزدیم؛ ولى بعدها که قرائن و اطّلاعات بیشترى پیدا کردیم، معلوم شد که واقعاً همینطور بوده است؛ یعنى با برنامهریزى، محیطهاى عمومى را فاسد مىکردند! لذا ما نمىتوانستیم برویم. بنابراین تفریحات آن وقت ما از این قبیل نبود.
تفریح من در محیط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبهها بود. به مدرسه خودمان - مدرسهاى داشتیم به نام مدرسه نوّاب - مىرفتیم؛ جوّ طلبهها براى ما جوّ شیرینى بود. طلبهها دور هم جمع مىشدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطّلاعات مىکردند و حرف مىزدند. محیط مدرسه براى خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب مىشد؛ در وقت بىکارى آنجا دور هم جمع مىشدند. علاوه بر این در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خیلى خوبى بود. آنجا هم افراد متدیّن، طلّاب، روحانیون و علما مىآمدند، مىنشستند و با هم بحث علمى مىکردند. بعضى هم صحبتهاى دوستانه مىکردند. تفریحات ما اینها بود.
البته من آن زمان ورزش مىکردم؛ الان هم ورزش مىکنم. متأسّفانه مىبینم جوانان ما در ورزش سستى مىکنند که این خیلى خطاست. آن زمان ما کوه مىرفتیم و پیادهرویهاى طولانى مىکردیم. من با دوستان خودم، چند بار از کوههاى اطراف مشهد، همینطور کوه به کوه و روستا به روستا، چند شبانه روز حرکت کردیم و راه رفتیم. از اینگونه ورزشها داشتیم. البته اینها تفریحات سرگرم کنندهاى بود که خارج از محیط شهر محسوب مىشد.
حالا در تهران، این دامنه زیباى البرز و ارتفاعات به این قشنگى و خوب هست؛ من خودم هفتهاى چند بار به این ارتفاعات مىروم. متأسفانه مىبینم نسبت به جمعیت تهران، تعداد کسانى که آنجا مىآیند و از این محیط بسیار خوب و پاک استفاده مىکنند، خیلى کم است! تأسف مىخورم که چرا جوانان ما از این محیط طبیعى و زیبا استفاده نمىکنند! اگر آن زمان در مشهدِ ما چنین کوههاى نزدیکى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، کوههاى به این خوبى و به این نزدیکى نداشتیم - ما بیشتر هم استفاده مىکردیم.
* با تشکر از عنایت معظّمٌله براى این دیدار، انتظار دارید نوجوانان در حال و آینده فرهنگ، اقتصاد و سیاست این مرز و بوم، چگونه گام بردارند؟
من البته انتظار دارم نوجوانان - همانطور که قبلاً گفتم - به جاى اینکه خیلى به آینده نگاه کنند، به حال بنگرند؛ یعنى الان شما در یک دوران طلایى زندگى مىکنید. این دوران - بین سنین ده، یازده سالگى، تا بیستودو سه سالگى - حقیقتاً یک دوران طلایى است؛ دوران یاد گرفتن، آمادهسازى ذهن و فکر خود براى آینده است، بخصوص که امکانات روز در کشور ما فراهم است. من مىترسم اگر بچهها امروز خیلى به فکر این باشند که «فردا چهکاره خواهیم شد»، در تخیّلاتِ زیاد و غیرعملى بروند - تخیّلاتى که خیلى به عمل نزدیک نیست و بیشتر یک حالت موهومات و افسانهپردازى ذهنى را به انسان، القا مىکند - و از زمان حالشان بمانند.
آن چیزى که من توصیه مىکنم، این است که بچهها از استعداد و از وقت خودشان استفاده کنند؛ خوب درس بخوانند. ما بیشترین چیزى که امروز لازم داریم، این است که بچهها به طور جدّى درس بخوانند.
من مىبینم با اینکه برنامههاى مدارس ما برنامههاى خیلى غلیظِ شدیدِ پُر و پیمانى نیست، بعضى از جوانان ما غالباً گله مىکنند که درس، ما را خسته کرده است، نمىتوانیم بخوانیم. طبق اطّلاعاتى که من دارم، در بسیارى از کشورهاى دیگر - کشورهایى که امروز از لحاظ علمى و صنعتى و فنآورى پیشرفتهتر از کشور ما هستند - درسهاى دوره راهنمایى و دبیرستان، از درسهاى مدارس ما - هم حجمش بیشتر و هم دشوارتر است؛ یعنى بر ذهن قابل کشش جوانان واقعاً تحمیلِ مطلب مىکند.
ذهن جوان، خیلى قابل کشش است، توانش براى کشیدن بار معلومات، خیلى زیاد است؛ محفوظات زیادى به آنها مىدهند. من مىبینم با اینکه درسهاى موجود، از لحاظ حجم و محتوا خیلى سنگین نیست، بعضى از جوانان ما فرصتى براى خودشان نمىبینند که بتوانند مطالعات جنبى کنند؛ در حالى که به نظر من، جوان مىتواند هم درس بخواند، هم مطالعه و هم ورزش کند.
وقتتان را صرف کارهاى جدّى کنید و همه اینها جدى است - ورزش و بازى هم جدّى است - براى جوان اینطور است. البته بعضى از کارها جدّى نیست. فرض کنید انسان ساعتها بنشیند - البته جمعاً ساعتها - و تبلیغات تلویزیون را تماشا کنند؛ چون مثلاً بیست دقیقه قبل از اینکه فیلمى را به ما نشان دهند، تبلیغات مىکنند! این بیست دقیقهها، خودش خیلى مىشود. من با اینطور وقتگذرانى خیلى موافق نیستم؛ که ممکن است جمعاً ساعتها از وقت ما را بگیرد. بعضى از کارها، کارهاى زایدى است؛ اما درس خواندن، مطالعه و ورزش کردن، کارهاى لازمى است. جوانان در این سنین از همه اینها مىتوانند استفاده کنند و خودشان را براى آینده بسازند. شما نگاه کنید که چه استعدادى خودش را در شما نشان مىدهد. اگرچه باید کسانى بنشینند و استعدادها را در افراد کشف کنند؛ اما حقیقت این است که استعداد در وجود جوان و نوجوان، به هر شکلى خودش را نشان مىدهد. توجّه مىکنید؟ بعید است که انسان بااستعدادى تا سنین حدود هجده، نوزده و بیست سالگى، خودش حس نکند که شوق و گرایش و علاقه و توانایى بیشترى براى کدام کار و به کدام سمت دارد. وقتى که فهمیدید استعدادتان در کدام طرف است - حالا یا خودتان کشف کردید، یا معلّم، مدرسه، یا پدر و مادر به نحوى کشف کردند - آن وقت به آن سمت بروید؛ هرچه مىخواهد باشد، نگویید این کوچک است، این کم است.
کشور ما به همه چیز احتیاج دارد. کشور به رئیس جمهور احتیاج دارد، به صنعتگر احتیاج دارد، به وزیر و طبیب هم احتیاج دارد. هر کشورى به همهنوع انسانى احتیاج دارد. اینطور هم نیست که ما فرض کنیم اگر آن شغل را گرفتیم، زندگى ما بهتر خواهد شد و بعد راحتتر به اهداف زندگى خواهیم رسید؛ نخیر، اینطور هم نیست. گاهى انسان در آنجایى که خیال نمىکند، هم زندگیش خوشتر مىگذرد، هم به هدفهاى والاى زندگى که جلب رضاى الهى است، نزدیکتر مىشود و مىتواند محصول صحیحى از زندگى خودش به دست آورد.
بنابراین آن چیزى که من مىتوانم به جوانان و نوجوانان عزیز توصیه کنم، این است که از وقت - از حال - حداکثر استفاده را بکنند. البته این هم بدون برنامهریزى نمىشود؛ باید بنشینند و با همان ذهن خودشان برنامهریزى کنند. برنامهریزى هم یک الگوى همگانى ندارد که من بگویم همه باید اینطور برنامهریزى کنند؛ نه. هر کسى بر حسب سنّش، بر حسب وضع زندگى خانوادگى و امکاناتش، بر حسب آن شهر و خانوادهاى که در آن زندگى مىکند، ممکن است یکطور برنامهریزى کند و یک طور امکان داشته باشد. همه باید برنامهریزى کنند و از وقتشان با برنامه، حدّاکثر استفاده را بکنند.
* به علت جلوگیرى بیگانگان، ما از فنآورى غرب دوریم. جوانان ما چطور مىتوانند از فنآورى غرب استفاده کنند، در حالى که اسیر آن نشوند؟
چرا اسیر و مسحور شوند؟ این یک استعداد بشرى است. یک نفر فکر و ذهن خودش را به کار انداخته و توانسته است چیزى را در این عالم طبیعت - در این طبیعت بزرگ و همچنان عمدتاً ناشناخته - به دست آورد. شما خودتان هم مىتوانید این کار را بکنید؛ خودتان هم مىتوانید ذهنتان را به کار بیندازید و این را به دست آورید.
اگر مسحور شدن به معناى این است که انسان، چیزى را تحسین کند، این اشکالى ندارد؛ بله، باید تحسین کند، چه مانعى دارد؟! هر پدیده علمى، هر پدیده حاکى از پیشرفت و برجستگى ذهن یک انسان، در خور تحسین است. اشکالى ندارد که ما هم تحسین کنیم؛ اما اینکه مسحور شود، یعنى خودش را در مقابل آن کوچک ببیند، خودش را تحقیر کند؛ نه، بههیچوجه.
شما هم اگر همین امکان را در اختیار داشته باشید، همان و بهتر از آن را پدید مىآورید؛ کمااینکه اگر شما در این چند ساله ملاحظه کنید، در همین زمینههایى که جوانان و نوجوانان ما وارد شدند - در المپیادهاى ریاضى، فیزیک، رایانه و... - مىبینید که بچههاى ایرانى از امثال و اقران خودشان جلو افتادند؛ یعنى از بیشتر کشورهاى جهان جلو افتادند دیگر. غیر از این است؟ با اینکه عمر این امتحان و آزمایششان خیلى کوتاه است!
بنابراین ما مىتوانیم بفهمیم؛ یعنى یک نوجوان ایرانى راحت مىتواند کشف کند، اگر ذهن و استعدادش را به کار بیندازد، اگر واقعاً درس بخواند و بخواهد، او هم مىتواند کارهاى بزرگى انجام دهد.
البته من بارها به اندیشمندان خودمان گفتهام - آن نکتهاى که شما گفتید - «غرب از ما خیلى جلواست»؛ این حقیقتى است. ما اگر بخواهیم از همان راهى که غرب حرکت کرده، دنبالش برویم تا به آن نقطهاى که امروز هست، برسیم، عمرها و قرنها طول خواهد کشید و نخواهیم توانست. ما احتیاج به راههاى میانبُر داریم. آیا راه میانبُرى وجود دارد؟ حتماً وجود دارد. کو؟ من نمىدانم؛ بروید تا پیدا کنید.
تمام این اکتشافات فعلى، راههاى میانبُرند. ببینید؛ زمانى حرکت با نیروى بخار نبود، با استفاده از نیروهاى دیگرى غیر از نیروى بخار بود؛ اما یک نفر نیروى بخار را به دست آورد. یعنى چیزى در طبیعت وجود داشت، نیروى بخار از اوّلِ عالَم وجود داشته، کسى آن را کشف کرد. این یعنى یک راه میانبُر.
راههاى میانبُر را کشف کنید. این نیروى الکتریسته که شما مشاهده مىکنید - که در واقع امروز همه کارهاى دنیا، یا قسمت مُعْظمى از آن را انجام مىدهد - همیشه در طبیعت وجود داشته، اینکه به وجود نیامده است؛ یک نفر رفت، این راه میانبُر را یافت و از آن عبور کرد.
خیلى خوب؛ هنوز بسیارى از راههاى میانبُر وجود دارد. دانشمندان بزرگ تصریح مىکنند که ما هنوز به بیشترى از اسرار عالم طبیعت - از جمله به بیشترى از اسرار وجود انسان - پى نبردهایم؛ هنوز خیلى چیزها را کشف نکردهایم. چه کسى مىتواند کشف کند؟ آن کسى که بتواند فکر کند، عالِم و دانشمند شود و از علوم روز استفاده نماید. او مىتواند راههاى جدید را کشف کند و به دست آورد. شما آن کس باشید. جوان ایرانى آن کس باشد؛ چرا باید خودش را در مقابل کسانى که این راه را تا به حال رفتهاند، کوچک ببیند؟!
* ما شخصیت دیگرى از شما که پدر و رهبرمان هستید، با نام مستعار «امین» مىشناسیم. «دلم قرار نمىگیرد از فغان بىتو اسپندوار ز کف دادهام عنان بىتو». مىخواهیم جناب «امین» از نوشتهها و شعرهاى حتّى عارفانهشان براى جوان امروزى بگویند. بفرمایید چه شعرهایى داشتهاید و مىخواستم از «امین» براى ما بگویید.
عرض کنم حضور شما که ماجراى «امین»، ماجراى دیگر و عالَم دیگرى است، عالَم شعر و احساس و اینهاست. البته مقدارى راجع به شعر با شما صحبت کردهام؛ چند کلمه دیگر هم صحبت مىکنم:
من در دوره جوانى شعر گفتن را شروع کردم و گاهى شعر مىگفتم؛ منتها به دلایلى تا سالهاى متمادى شعرم را در انجمن ادبى - که آن وقت در مشهد تشکیل مىشد و من هم شرکت مىکردم - نمىخواندم. حالا عیبى ندارد آن دلیلى را که گفتم به آن دلیل نمىخواندم، بگویم.
علّت این بود که من سابقه زیادى با شعر داشتم، شعر را مىشناختم؛ یعنى خوب و بد شعر را مىشناختم. در آن انجمن، وقتى که شعرى خوانده مىشد و اشخاص نامدارى هم در آن انجمن بودند - که بعضى از آنها امروز هم هستند، بعضى هم فوت شدهاند - نقدى که من نسبت به شعر انجام مىدادم، نقدى بود که غالباً مورد تأیید و تصدیق حضّار - از جمله خود سراینده شعر - قرار مىگرفت. وقتى که شعر خودم را، با دید یک نقّاد نگاه مىکردم، مىدیدم این شعر، مرا را راضى نمىکند؛ لذا نمىخواستم شعرم را بخوانم.
یعنى اگر شعرى بود که از شعر آن روز بهتر بود، حتماً مىخواندم؛ لیکن مىنشستم، فکر مىکردم، شعر را مىگفتم، مىنوشتم و پاکنویس مىکردم؛ اما در آن انجمن نمىخواندم. چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همین نقدهایى که مىشد - از جمله خود من زیاد نقد مىکردم - بالاتر از این شعر بود. شاید شعرهایى خوانده مىشد که از سطح آن شعر بالاتر نبود؛ اما مورد نقد قرار مىگرفت. بههرحال، مىتوانم اینطور بگویم که آن شعر، مرا به عنوان یک ناقد، راضى نمىکرد. اتّفاق افتاده بود که در غیر از آن انجمن - انجمنهاى دیگرى در بعضى از شهرهاى دیگر؛ یک شهر از شهرهاى معروفِ شعرخیز ایران که حالا نمىخواهم اسم بیاورم - شرکت کرده بودم و آنجا دیدم سطح آن انجمن، سطح نقد انجمن ما را در مشهد ندارد؛ از من شعر خواستند، لذا من خواندم - همان سالهاى قدیم.- اینکه مىگویم، مربوط به سالهاى 1336 و 37 و آن وقتهاست که در حدود سنین بیست، بیستویک ساله، یا حداکثر بیستودو ساله بودم. البته این تا سالهاى 1342 و 1344 - تا آن وقتها - ادامه داشت که بعد دیگر غرق شدنِ در کارهاى مبارزات، ما را از کار شعر به کلّى دور کرد؛ انجمن هم دیگر نمىرفتم.
بههرحال، آن زمان شعر مىگفتم؛ بعد شعر گفتن را رها کردم و نمىگفتم، تا چند سال قبل از اینکه تصادفاً یک طورى شد که دوباره احساس کردم مایلم گاهى چیزى بر زبان، یا بر ذهن، یا روى کاغذ بیاورم؛ آنها هم در بین مردم پخش نشده است - حالا شما یک بیت را خواندید - از شعرهایى که من گفتهام، چند غزل بیشتر در دست مردم نیست؛ نمىدانم شما این را از کجا و از چه کسى شنیدهاید! این غزلى که مطلعش را خواندید، مالِ خیلى دور نیست؛ خیال مىکنم مربوط به همین سه، چهار سال قبل است.
* مىخواستم چون فرزندى از محضر پدر، این سؤال را بکنم که شما در دوره نوجوانى چه تصوّرى از خدا داشتید؟ حالات و روحیّات شما در این دوره چگونه بود؟ شما به نوجوانان توصیه مىکنید که چگونه با خدا حرف بزنند، چه چیزهایى از خدا بخواهند و رابطهشان با خدا چگونه باشد؟
عرض کنم که من در دوره نوجوانى - یعنى همان دورانى که تازه از دبستان بیرون آمده و طلبه شده بودم - به دعا و توجّه و توسّل خیلى اهتمام مىورزیدم؛ اما این را که چه تصوّرى از خدا داشتم، الان نمىتوانم چیزى به یاد بیاورم که دربارهى خدا چگونه فکر مىکردم، کمااینکه انسان درباره ذات مقدّس پروردگار هم نباید خیلى فکر کند و راجع به ذات مقدّس پروردگار، در فکر فرو برود.
وجود خداى متعال، یک وجود بدیهى و روشن و واضحى است که همه وجود یک انسان، به او گواهى مىدهد؛ یعنى اگر انسان دچار وسوسه نشود و خودش را در وسوسهها غرق نکند، ذهن انسان، دل و جان انسان به وجود خدا گواهى مىدهد. واقعاً وجود خدا حتّى به برهان و استدلال، احتیاج ندارد؛ اگر چه برهان و استدلال زیادى هم در مورد وجود پروردگار هست.
آنچه که آن وقت براى من مطرح بود و عملاً وجود داشت، این بود که اهل دعا و ذکر و دعاهاى مأثور و اعمالى که وارد شده بود، بودم. مثلاً یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را بجا آوردم. اعمال آن روز، طولانى هم هست - لابد آشنا هستید؛ خیلى از جوانان با آن اعمال آشنا هستند - چند ساعت طول مىکشد. اعمال، از بعد از نماز ظهر و عصر شروع مىشود و اگر انسان بخواهد به همه آن اعمال برسد، شاید تا نزدیک غروب - روزهاى نه چندان بلند - به طول مىانجامد.
آن وقت من یادم است که با مادرم - چون مادرم هم خیلى اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّى بود - مىرفتیم یک گوشه حیاط که سایه بود - منزل ما حیاط کوچکى داشت - آنجا فرش پهن مىکردیم - چون مستحب است که زیر آسمان باشد - هوا گرم بود؛ آن سالهایى که الان در ذهنم مانده، یا تابستان بود، یا شاید پاییز بود، روزها نسبتاً بلند بود. در آن سایه مىنشستیم و ساعتهاى متمادى، اعمال روز عرفه را انجام مىدادیم. هم دعا داشت، هم ذکر و هم نماز. مادرم مىخواند، من و بعضى از برادر و خواهرها هم بودند، مىخواندیم. دوره جوانى و نوجوانى من اینگونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.
البته ما آن وقت از یک امتیاز برخوردار بودیم که اگر آن امتیاز، امروز در جوانى باشد، دعا و ذکر و نماز براى او شیرین خواهد بود و مطلقاً خسته کننده نخواهد شد؛ و آن توجّه به معانى است. ببینید؛ هر کس که از نماز خسته مىشود، یا معناى نماز را نمىداند، یا توجّه نمىکند، والّا اگر کسى معناى نماز را بداند و به نماز هم توجّه کند، امکان ندارد از نماز خسته شود؛ اصلاً امکان ندارد.
اگر کسى معناى دعا، مثلاً دعاى ابىحمزه ثمالى، یا دعاى امام حسین علیهالسّلام در روز عرفه را بفهمد و توجّه کند - که هر دو خیلى طولانى هستند و چون گاهى انسان معنا را هم مىداند، اما توجّه نمىکند، ذهنش جاهاى دیگر مىرود - امکان ندارد از این دعاى به این بلندى خسته شود. یعنى این گفتگویى که در این دعا انجام گرفته، بین آن بنده برگزیده و شایسته و بامعرفت و خدا، اینقدر پُرجاذبه و نافذ و حقیقى است - یعنى بیان کننده آن خواستهاى فطرى انسان است - که امکان ندارد کسى هیچ وقت از آن خسته شود. من توصیهام به جوانان این است که عبادت را با توجّه انجام دهند. من اصرار نمىکنم که زیاد عبادت کنید؛ نه. شما خواستید زیاد عبادت کنید، خواستید کم عبادت کنید؛ ولى آنچه انجام مىدهید با توجّه باشد. البته همه باید عبادت واجب را انجام دهند؛ آنکه قابل اغماض و اینها نیست. هر کسى باید عبادت واجبش را انجام دهد. عبادات واجب، چیزى هم نیست، فقط هفده رکعت نماز در شبانهروز، عبادت واجب ماست که این چیز زیادى نمىشود. هفده تا یک دقیقه، یا حداکثر هفده تا دو دقیقه چیزى نمىشود. من نمىگویم جوانان عبادات مستحبّه - مثل دعا خواندن، تلاوت قرآن، یا نمازهاى مستحبى - را زیاد انجام دهند؛ اما مىگویم همان مقدارى که انجام مىدهند با توجّه باشد. اگر با توجّه انجام دادند، بهره مىبرند؛ حقیقتاً از آن چیزى که مىخوانند، استفاده مىکنند. حالا ممکن است بعضى عربى بلد نباشند، ترجمههاى خوبى شده است؛ من بعضى از ترجمههاى دعاها را دیدهام، واقعاً خوب است. بد نیست شما این را بدانید. من با دید ادبى که به این دعاها نگاه مىکنم، جزو زیباترین سخنان زبان عربى است. همین دعاى کمیل، یا دعاى امام حسین علیهالسّلام در عرفه، یا همین دعاى ابىحمزه، یا آن مناجات شعبانّیه، اینها در زبان عرب، جزو زیباترین متنهاى ادبى است؛ خیلى زیباست؛ البته این دعاها متنهاى قدیمى است. مىدانید که زبان، تحوّل پیدا مىکند؛ مثلاً به صورت یک تشبیه ناقص، گلستان سعدى قدیمى است، زبان قدیمى دارد، اما کسى که آن را بخواند و اهل ادبّیات و هنر باشد، از زیبایى آن بهره مىبرد. این تعبیرات، بسیار زیباست؛ هم الفاظ زیباست، هم معانى زیباست.
مفاهیم و معارفى که در صحیفه سجّادیه است، به قدرى زیباست که! انسان گاهى اوقات حیرت مىکند این چه ذهنى است، چه مغزى است که اینها را توانسته است کنار هم بنشاند و چنین تعبیراتى را درست کند! لذا من توصیه مىکنم که ارتباطات بچهها با خدا، ارتباطاتِ با توجّه و با حالى باشد؛ بخصوص نمازها را با حال بخوانند. دعا که مىخوانند، با حال و با توجّه بخوانند و بدانند با چه وجودى حرف مىزنند و چه مىخواهند و بدانند این خواست، پاسخ دارد. در قرآن، به ما گفته شده است: «ادعونى استجب لکم»(6)؛ مرا بخوانید تا به شما پاسخ دهم. یک جا دارد: «واسئلوا اللَّه من فضله»(7)؛ از فضل خدا طلب کنید و بخواهید. اینها وعدههاى الهى است و وعدههاى الهى، صادقترین وعدههاست و حتماً چنانچه از خدا بخواهید، خدا به شما پاسخ خواهد داد. اگر اُنس پیدا کنید، خواهید دید که خیلى از پاسخها همانى است که در همان لحظه به شما داده مىشود؛ یعنى آدم نباید خیال کند که پاسخ دعا حتماً همان پولى است که از خدا خواسته است و باید برسد! گاهى اوقات پاسخ، همانى است که در آن لحظه به شما مىدهند. آنچنان نورانیتّى در دل شما به وجود مىآید که مىبینید اصلاً پاسختان را همان ساعت گرفتهاید. آن حالتى را که انسان در دعا پیدا مىکند، گاهى احساس مىکند که دیگر غیر از آن، هیچ چیز نمىخواهد. وقتى یاد پروردگار در دل انسان، زنده باشد، اینگونه است.
* سؤالم را طور دیگرى مطرح مىکنم: شما خدا را چگونه شناختید؟
البته من به صورت ایمانى، از خانواده گرفتم و به صورت معرفتى، بعدها با فکر و با مطالعه کتابهاى استدلالى، توانستم به معرفت استدلالى دست پیدا کنم. عزیزان من! مىتوانم به شما بگویم که معرفت استدلالى لازم است؛ اما آن چیزى که انسان را نجات مىدهد و به حرکت وا مىدارد، همان معرفت ایمانى است. یعنى وقتى که ابوذر مسلمان شد، پیامبر اسلام نرفته بود برهان نظم و برهان خلف و برهان علّت اُولى را براى او بیان کند و بگوید به این دلیل خدایى هست و خدا یکى است و این بتها خدا نیستند. نخیر؛ با آن بیان پُرجاذبه خودش، ایمانى را در دل ابوذر انداخته بود. مىدانید، آن بیانى که بر اثر نورانیّتِ ایمان در دل انسان به وجود مىآید چقدر ارزشمند است! حالا چه آن را پدر و مادر به انسان بدهند، چه یک بزرگتر دیگر، چه یک حادثه که گاهى آن ایمان ناب را به انسان مىبخشد که آن براى انسان، خیلى بیشتر به کار مىآید، تا آن استدلالها. اگر چه آن استدلالها حتماً لازم است؛ زیرا در آن ایمانى که گفتم، ممکن است گاهى وسوسه بشود، بعضى بیایند و خدشه کنند. انسان براى اینکه خودش را از آن وسوسهها به جاى امنى برساند، به آن استدلال احتیاج دارد. آن استدلال، مثل ستون و دیوارى است که انسان به آن تکیه مىدهد و خیالش آسوده است که جاى وسوسه و دغدغه نیست؛ یعنى کسى نمىتواند در انسان، تردید ایجاد کند. اما آن چیزى که انسان را به کار مىآید، به حرکت وادار مىکند و در میدانهاى زندگى کمک مىکند، همان اعتقادى است که از ایمان، از محبّت، از جاذبه و از شور و عشق، حاصل مىشود.
* یک نوجوان، در دعا از خدا چه بخواهد؟
هر چه بخواهد عیبى ندارد؛ یعنى نوجوان، آرزوهایى دارد دیگر. گاهى آرزوهاى انسان در یک اتاق خلاصه مىشود - در اتاق خودش که در خانه دارد، یا با خانوادهاش زندگى مىکند - یعنى خیلى کوچک است؛ همان را هم از خدا بخواهید، مانعى ندارد. از خدا همه چیز بخواهید؛ یعنى هیچ چیز را نگویید کوچک است، یا بد است که از خدا بخواهیم همه چیز را مىشود از خدا خواست.
فرق خدا و بندگان خدا این است که بندگان خدا به گونهاى هستند که گاهى بد است انسان چیزهایى را از آنها بخواهد؛ اما از خدا، هیچ چیز بد نیست که شما بخواهید. خدا قدرتش زیاد است، علمش هم زیاد است، نیاز شما را هم مىداند و آن چیزى که از شما مىپسندد، ارتباط با اوست. این ارتباط، با درخواست حاجت است. بسیار خوب؛ حاجت بخواهید، خدا هم انشاءاللَّه عطا خواهد کرد. اگر مصلحت شما باشد، خدا آن حاجت را روا خواهد کرد. آیندهتان را بخواهید، توفیقات و پیشرفتتان را بخواهید، سلامت خودتان را بخواهید، ایمان قوى را از خدا بخواهید. مىدانید، یکى از خواستههایى که در دعاهاى ما خیلى روى آن تکیه شده، همان ایمان و یقین ثابت و روشن و شورانگیز است؛ این را هم از خدا بخواهید. این را هم خدا به شما مىدهد. دنیا بخواهید، آخرت بخواهید، براى پدر و مادرتان و براى دوستانتان بخواهید. دعا این است.
* از چه زمانى به فعالیتهاى سیاسى علاقهمند شدید و مطالعات سیاسى را آغاز کردید؟
من شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نوّاب صفوى» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من، خیلى جاذبه داشت و به کّلى مرا مجذوب خودش کرد. هر کسى هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب نوّاب صفوى مىشد؛ از بس این آدم، پُرشور و بااخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود. من مىتوانم بگویم که آنجا به طور جدّى به مسائل مبارزاتى و به آنچه که به آن مبارزه سیاسى مىگوییم، علاقهمند شدم. البته قبل از آن، چیزهایى مىدانستم. زمان نوجوانىِ ما با اوقات «مصدّق» مصادف بود. من یادم است در سال 1329 وقتى که مصدّق تازه روى کار آمده بود و مرحوم «آیةاللَّه کاشانى» با او همکارى مىکردند - مرحوم آیةاللَّه کاشانى نقش زیادى در توجّه مردم به شعارهاى سیاسى دکتر مصدّق داشتند - لذا کسانى را به شهرهاى مختلف مىفرستادند که براى مردم سخنرانى کنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانانى مىآمدند. من دو نفر از آن سخنرانان و سخنرانیهایشان را کاملاً یادم است. آنجا با مسائل مصدّق آشنا شدیم و بعد، مصدّق سقوط کرد.
در سال 1332 که قضیه 28 مرداد پیشامد کرد، من کاملاً در جریان سقوط مصدّق و حوادث آن روز بودم؛ یعنى من خوب یادم است که اوباش و اراذل، در مجامع حزبى که به دولت دکتر مصدّق ارتباط داشتند، ریخته بودند و آنجاها را غارت مىکردند. این مناظر، کاملاً جلوِ چشمم است!
بنابراین من مقولههاى سیاسى را کاملاً مىشناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسى به معناى حقیقى، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقهمند شدم. بعد از آنکه مرحوم نوّاب از مشهد رفت، زیاد طول نکشید که شهید شد. شهادت او هم غوغایى در دلهاى جوانانى که او را دیده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقیقت سوابق کار مبارزاتى ما به این دوران برمىگردد؛ یعنى به سالهاى 1333 و 34 به بعد.
* از نحوه زندگى در دوران پهلوى و در طول مبارزات، که چقدر در زندان و تبعید به سر بردهاید، بفرمایید.
من بارها بازداشت شدم. مرا شش مرتبه بازداشت کردند؛ یک بار هم زندان بردند، یک بار هم تبعید شدم. مجموعاً این دورانها نزدیک به سه سال طول کشیده است. دوره زندگى ما در آن زمانها، براى ایرانیها دوران بسیار بدى بود.
اوّلاً نکته خیلى مهمّى که امروز شاید شما واقعاً نتوانید آن را درست تصوّر کنید، این است که آن دوران، مسائل کشور - سیاست و دولت - مطلقاً براى مردم مطرح نبود. امروز مردم ما در کشور، وزرا را مىشناسند، رئیس جمهور را مىشناسند، آن وقتى که نخستوزیر بود، او را مىشناختند، کارهاى عمده را مىدانند، در مبارزات سیاسى خیلى چیزها را خبر دارند که دولت، امروز چه اقدامى کرده و چه تصمیمى گرفته است؛ ولى آن زمان، دولتها مىآمدند و مىرفتند و اصلاً مردم نمىفهمیدند! یک نخستوزیر مىرفت، یک نخستوزیر دیگر مىآمد، کابینه عوض مىشد، انتخابات مىشد و اصلاً مردم خبر نمىشدند! توجّه مىکنید؟! به کل نسبت به مسائل دولت، بىتفاوت بودند. دولت براى خودش کارهایى مىکرد، مردم راه خودشان را مىرفتند، دولت راه خودش را مىرفت، فشار روى مردم، خیلى زیاد بود و آزادى اصلاً نبود.
من یادم است که دوستى از دوستان ما از پاکستان آمده بود، براى ما نقل مىکرد که بله، من در داخل پارک، فلان کس را دیدم که اعلامیهاى را به فلانى داد؛ من تعجّب کردم که مگر در پارک کسى مىتواند به کسى اعلامیه بدهد! او از تعجّب من تعجّب کرد و گفت: چرا نشود؟! پارک است دیگر، انسان اعلامیه را درمىآورد و به آن طرف مىدهد. گفتم: چنین چیزى مىشود؟! این مربوط به دوران مبارزات ما بود که من دوره نوجوانى را هم گذرانده بودم؛ یعنى اختناق در ایران آنقدر زیاد بود که اصلاً تصوّر نمىکردیم ممکن است کسى بتواند به زبان صریح، روشن، روز روشن، جلوِ چشم مردم، حرف سیاسى به کسى یا به دوستى بزند، یا کاغذى را به او بدهد، یا کاغذى را از او بگیرد! از بس فشار و خفقان بود. به کوچکترین سوءظن، افراد را مىگرفتند و به خانههاى مردم مىریختند!
بارها به منزل ما ریختند و منزل ما را گشتند - منزل پدرم، منزل خودم - کاغذها و نوشتههاى مرا بارها بردند! خیلى از نوشتهها و یادداشتهاى علمى و غیر علمى من از بین رفته و غارت شده است؛ بردند، جمع کردند و بعد دیگر ندادند! یا وقتى دادند، همهاش را ندادند!
زندگى از لحاظ سیاسى، زندگى سختى بود؛ یعنى زندگى سیاسى بسیار زندگى سختى بود. خفقان بود و آزادى نبود. من در دوره مبارزات، براى جوانان و دانشجویان در مشهد، مدّتها درس تفسیر مىگفتم. یک وقت به بخشى از قرآن رسیدیم که راجع به قضایاى «بنىاسرائیل» بود؛ قهراً راجع به بنىاسرائیل هم تفسیر قرآن مىگفتیم. یک مقدار راجع به بنىاسرائیل و یهود صحبت کردم؛ بعد از مدّت کمى مرا بازداشت کردند! البته نه به آن بهانه، به جهت و به عنوان دیگرى بازداشت کردند و به زندان بردند. جزو بازجوییهایى که از من مىکردند، این بود که شما علیه اسرائیل و علیه یهود حرف زدهاید! توجّه مىکنید؟ یعنى اگر کسى آیه قرآنى را که راجع به بنىاسرائیل حرف زده بود، تفسیر مىکرد و درباره آن حرف مىزد، بعد باید جواب مىداد که چرا این آیه قرآن را مطرح کرده است! چرا این حرفها را زده و چرا راجع به بنىاسرائیل، بدگویى کرده است! یعنى وضع سیاسى، اینگونه وضع سخت و دشوارى بود و سیاسها اینقدر ضدّ مردمى و وابسته به خواست اربابها بود!
البته با این دو سه کلمه نمىشود اوضاع و احوال دوران اختناق را بیان کرد. من این را به شما بگویم که حقّاً و انصافاً اگر ده جلد کتاب هم نوشته شود و همه آنها تشریح و توصیف آن دوران باشد، باز هم نمىشود بیان کرد! البته بعضى از حرفها هست که اصلاً نمىشود با زبانِ معمول بیان کرد؛ بعضى از تصوّرات هست که جز با زبان ادب و هنر بیان نمىشود. در شعر مىشود بیان کرد، در کارهاى ادبى و هنرى مىشود بیان کرد؛ اما خیلى از آنها را در زبان معمولى نمىشود گفت.
* خاطرهاى از دوران انقلاب و به طور اخص، خاطرهاى در رابطه با امام راحل بفرمایید.
البته خیلى خاطره هست؛ یعنى همه محفوظات ما به یک معنا خاطره است. یکى از خاطرات خیلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ یعنى روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیدهاید که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلىکوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلىکوپتر، امام را در جایى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مىخواست جایى بنشیند که جمعیت باشد، مردم مىریختند و اصلاً اجازه نمىدادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. مىخواستند دور امام را بگیرند.
هلىکوپتر در نقطهاى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبیلى امام را سوار کرد. همین آقاى «ناطق نورى» اتومبیلى داشتند، امام را سوار مىکنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مىگویند: مرا به خیابان ولىعصر ببرید؛ آنجا منزل یکى از خویشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مىروند و سراغ به سراغ، آدرس مىگیرند، بالاخره پیدا مىکنند - منزل یکى از خویشاوندان امام - بىخبر، امام وارد منزل آنها مىشوند!
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح که ایشان آمدند - ساعت حدود نه و خردهاى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکى استراحت کرده بودند! آنجا مىروند که نمازى بخوانند و استراحتى بکنند. دیگر تماس با کسى نمىگیرند؛ یعنى آنجا که مىروند، با کسى تماس نمىگیرند. حالا کسانى که در این ستادهاى عملیاتى نشسته بودند - ماها بودیم که نشسته بودیم - چقدر نگران مىشوند! این دیگر بماند. چند ساعت، هیچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مىآیند، کسى دنبالشان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود - همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید - آنجا در یک قسمت، کارهایى را که من عهدهدار بودم، انجام مىگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر مىکردیم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّهاى آنجا بودیم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مىدادیم.
آخر شب - حدود ساعت نهونیم، یا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مىکردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایى از داخل حیاط مىآید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صداى گفتگویى مىآید؛ مثل اینکه کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مىآیند! براى من خیلى جالب و هیجانانگیز بود که بعد از سالها ایشان را مىبینم - پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شاید حدود بیست، سى نفر آدم، آنجا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خستهاند.
براى ایشان در طبقه بالا اتاقى معیّن شده بود - که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ایام دوازده بهمن، گرامى مىدارند - به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پاى پلهها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه مىکردیم. روى پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمىآید که این بیست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پلهها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
البته فرداى آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است - نه مدرسه علوى شماره یک که همسایه رفاه است - و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. این خاطره به یادم مانده است.
من شما جوانان عزیز - پسرها و دخترها - و همه جوانان و نوجوانان ایران بزرگ و عزیزمان را به خدا مىسپارم. انشاءاللَّه که همهتان موفّق و مؤیّد باشید. انشاءاللَّه زندگى جوانى را که زندگى تکامل و تعالى عملى و اخلاقى و همهجانبه است، به بهترین وجهى طى کنید و از خطراتى که سر راه انسانها قرار دارد، به سلامت عبور کنید و در آیندهاى که چندان دور نیست، یعنى بیست سال دیگر - به نظر شما زمانِ خیلى طولانىاى است؛ لیکن کسى که چند تا بیست سال عمر کرده است، مىداند که بیست سال، زمان خیلى کوتاهى است؛ برخلاف تصوّر جوانان که خیال مىکنند بیست سال، خیلى طولانى است؛ بیست سال مثل یک ساعت براى انسان مىگذرد - انشاءاللَّه هر کدام از شما بتوانید براى کشورتان یک شخصیت مفید و سودمند و پیشبرنده، و براى هممیهنانتان یک الگوى مناسب و براى نوجوانان آن روز، شخصیتهایى باشید که به شما اقتدا کنند؛ از شما یاد بگیرند و از وجود شما استفاده کنند. انشاءاللَّه در دوره جوانى و در همه عمرتان بتوانید رضاى خداوند را جلب کنید و انشاءاللَّه در راهى که خداى متعال براى انسان خواسته - که راه سعادت و خوشبختى همان است - به بهترین وجهى حرکت کنید.
والسّلام علیکم و رحمةاللَّه و برکاته
1) اشاره به مسؤولان برنامه کودک و نوجوان صدا و سیم
2) گزارش مسؤول برنامه، قبل از شروع سؤالات
3) اشاره به مسؤول برنامه
4) سؤال کننده
5) مقصود گردانندگان صداوسیماست.
6) غافر: 60
7) نساء: 32